سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ساکت می گردد تا سلامت بماند و می پرسد تا بفهمد . [امام علی علیه السلام ـ در توصیف مؤمن ـ]
 
سه شنبه 88 اسفند 25 , ساعت 6:22 صبح

روزگار آزگاری است، «الجزیره» جنون گرفته. با فتوشاپ قتل هابیل را انداخته گردن بسیجی‌ها و می‌گوید: «همت» را در «جزیره مجنون» لباس‌شخصی‌ها کشته‌اند. همت گرچه پیراهن سپاه به تن داشت ولی خودش لباس‌شخصی بود. بسیجی بود. ما بسیجی‌ها 300‌هزار شهید دادیم، بدون محاسبه عمار یاسر. نورعلی‌ شوشتری را هم حساب نکردیم اما شما تعداد شهدای‌تان با فتوشاپ هم به عدد 30 نمی‌رسد. من قبر‌های قطعه منافقین را شمرده‌ام. شهدای بسیج را با ماشین حساب باید تخمین زد و کشته‌های شما را با انگشتان دست. شب‌ها در قبرستان، این فقط مزار شهداست که ترس ندارد. روزگار آزگاری است؛ آموزگار دوره راهنمایی برایم «کامنت» گذاشته که: «من معلم انشای سال دومت بودم، دمت گرم. چه قلم خوبی داری. من همرزم حاجی بودم در طلائیه. دلم خون است. همت بی‌اذن ولی‌فقیه آب هم نمی‌خورد. حالا دلم خون است می‌بینم که دختر باکری را مصادره کرده‌اند».
اجازه آقا معلم! من همان زمان انشاهایم را با «بسم‌رب‌الشهداء و الصدیقین» شروع می‌کردم و آن‌قدر سلامی که نثار پروردگار و پیامبر و چهارده‌معصوم و امام و 300‌هزار شهید و رزمندگان اسلام و بسیجی‌های مظلوم و مادران شهدا و پدران شهدا و بچه‌های شهدا و عمه‌ها و خاله‌های شهدا می‌کردم را کش می‌دادم ...


تا بیشتر از یک خط درباره «علم بهتر است یا ثروت» ننوشته باشم. من نه علمش را داشتم نه ثروتش را، اما این‌قدر معرفتش را دارم که علیه پسر همت مطلبی ننویسم. نه پسر همت که نوه همت، نتیجه همت، نبیره همت و ندیده همت نیز از قلم من گزندی نخواهند دید. آن پسر نوح بود که با بدان بنشست. پسر همت فرزند شهید است و ان‌شاء‌الله خاندان شهادتش گم نمی‌شود. او آقازاده نیست که بکوبمش. من خود یکی را می‌خواهم که نازم را بخرد ولی نیاز خود را فراموش کرده و ناز پسر همت را می‌خرم. من یک موی سر پسر حاجی را به تمام جنبش سبز نمی‌دهم و یک موی جوانان معترض وطنم را به کل مملکت آقای اوباما. البته حساب هتاکان با منتقدان جداست. چه، من خود منتقدم. اعتراض را باید از زبان من شنید. فریاد را من کشیدم، آن زمانی که «ناطق» در لاک سکوت فرورفته بود. بزرگ‌ترین ظلمی که موسوی کرد به همان 13‌میلیونی بود که فکر می‌کردند میرحسین نخست‌وزیر امام است و بیشتر از احمدی‌نژاد بوی خمینی می‌دهد. آقای آموزگار! من هم مثل شما درد دین دارم و ولایت‌مدارم و «حکمیت» را فتنه می‌دانم. باورم هست اما هتاکین می‌خواهند بین دین من و دین پسر همت تفرقه بیندازند و در «یاهو» با «بالاترین» قهقهه به ریش ما بخندند. من این جماعت هتاک را خوب می‌شناسم. اینها می‌خواهند رابطه ما را هک کنند. پسر ممد اتول شب‌ها خواب بنز می‌بیند و من خواب اتوبوسی که «خرازی» را به جبهه برد. ناصر قاچاق، پسرش 5‌تا دوست دختر دارد که اسم هیچ‌کدامشان «فاطمه» نیست. «فاطمه» نام مادر من است که می‌خواست شناسنامه‌ام را دست‌کاری کند و مرا بفرستد «کربلای 5». خانه من هنوز هم در «شهرک دوئیجی» است نه در برج‌های آتی‌ساز. برج‌های کج، صراط‌شان مستقیم نیست. راهی که من برگزیده‌ام از «کانال پرورش ماهی» می‌گذرد. از «شلمچه»، از «موانع نونی‌شکل» اما چهارشنبه‌سوری همین سال گذشته، پسر ممد اتول در اتوبان همت،‌ترقه‌ای نثار تمثال سردار خیبر کرد و آن چشم‌هایی که انگار خدا برایش سرمه کشیده بود به خون نشست. حالا پسر ممد اتول مدعی همت شده و طرفدار باکری. نه! ما به صرف یک مصاحبه و یک اعتراض، پسر همت را تقدیم سنگ به دستان نمی‌کنیم. من به خاطر کار پرمخاطره‌ام، خاطره‌ها دارم از مصاحبت با خانواده‌های شهید. شهیدان شیرودی، علمدار، کارور، باقری، زین‌الدین، جهان‌آرا، چمران و... خانواده‌های‌شان همه ولایی‌اند و عاشق رهبری. هتاکان بد جایی سنگر گرفته‌اند. این دیگ، آشی برای‌شان نخواهد پخت. این همه را ول کرده‌اند، چسبیده‌اند به پسر همت و دختر باکری، تا حرص مرا دربیاورند و از این 2 عزیز می‌خواهند چماقی بسازند بر فرق‌ ما. من نمی‌دانم روزنامه فلان با چه رویی سراغ پسر همت می‌رود اما وصیتنامه خود حاجی را چاپ نمی‌کند! آیا دختر باکری، از پدرش حمید، بزرگ‌تر است؟! مگر شما نگفتید که شهدا، «سربازان وحشی قوم آتیلا» هستند؟ مگر جنگ را برادرکشی نخواندید؟ مگر ننوشتید که فرهنگ شهادت خشونت‌آفرین است. مگر عکس بسیجی‌ها را فقط در حالت خواب چاپ نمی‌کنید؟ مگر ادعا نکردید که بعد از خرمشهر، اشتباه کردیم جنگیدیم؟ آیا همت و باکری اشتباهی به شهادت رسیده‌اند؟! این 2 سردار هر 2 شهدای بعد از «بیت‌المقدس»‌اند. همت در خیبر شهید شد و آن یکی مرد در بدر و من درد دارد برایم اگر توسط این بچه مزلف‌ها به شهادت برسم. دشمن من آمریکاست. به گلوی من نوادگان حرمله باید تیر 3 شعبه بیندازند، نه بچه‌های گروهبان قندلی! هتاکانی که با فتوشاپ به جنگ نظام ما رفته‌اند، از نبرد رویارو جیم زده‌اند و به «گزینه جیم» SMS می‌دهند!! از مردان با حجاب بیش از این توقعی نیست. اعتراض را به وادی ابتذال کشانده‌اند. کم مانده بگویند هر کس در مستراح، 3 بار آه و 2 بار سیفون را بکشد، این طرفدار جنبش سبز است. ما به این بچه‌بازی‌ها فقط می‌خندیم! وقت ما به «ساعت گرینویچ» تنظیم نشده، مقدس است. این چند ساعتی که تا «ظهور» مانده، حیف که به بطالت بگذرد. «زمین ابتذال» جای مبارزه ما نیست. ما بزرگ‌تر از آنیم که شما را دشمن خود بدانیم. دشمن من در «تل‌آویو» است و می‌خواهد عرصه را بر «سید خراسانی» تنگ کند تا جلوی ظهور را بگیرد. دشمن من مسلح به کلاهک هسته‌ای است نه مجهز به SMS. من کارهای مهم‌تری دارم، حتی مهم‌تر از دعوا با پسر همت. بصیرت من به من اجازه نمی‌دهد به «گزینه الف» SMS بدهم. رای من به «گزینه ظهور» است. من اهل صدم نه نود. فردوسی‌پور به درد گزارش بازی منچستر با چلسی می‌خورد و اینکه آیا دختر خاله همسایه دیوار به دیوار فرگوسن، از سگش راضی شده یا نه. من در اوقات فراغتم گزارش محرمانه موساد را می‌خوانم که «لیبرمن» سوتی داد و یک جاهایش را لو داد. صهیونیسم می‌خواهد «مهدی» را برباید اما موسای ما به نیل افتاده و از دستان پست در امان است و هتاکین می‌خواهند از دریای آن 13 میلیون، ماهی اغتشاش بگیرند و با فتوشاپ، خود را دشمن ما جا بزنند. دشمن من در اتاق بیضی نشسته است، نه کسانی که در چت‌روم با دختران فراری، بازی می‌کنند. ره به جایی نخواهند برد گمرهان. من حریف خود را می‌شناسم و خوب می‌دانم که هنوز هم در بهشت زهرا(س) خلوت‌ترین جا، «قطعه منافقین» است. «ندا» را خدا رحمت کند اما هنوز هم از من در «قطعه 26» نشانی مزار «پلارک» را می‌پرسند. مزارش از امامزاده زید شلوغ‌تر شده. از یک مزار بوی گلاب بلند می‌شود، از یک قبر بوی قیر آسفالت خیابان، بوی فریب، بوی توطئه. من در دست چپ ندا، کیسه خون دیدم. «دواگلی» بود شاید. ندا را آرش حجازی کشت. آقای پائولو کوئلیو! این بود آن همه انسان‌دوستی‌ات؟! مترجم «کیمیاگر»، قاتل از آب در آمد و تو خواستی ادای سعدی ما را در بیاوری. سعدی، بنی آدم را اعضای یکدیگر می‌دانست و ملای روم، مترجم نداشت. همکار BBC نبود. عاشق «شمس» بود و وقتی من داشتم به ندا فکر می‌کردم، BBC
برایش آبغوره می‌ریخت. جان مرا صهیونیست‌ها باید بگیرند. من مفت شهید نمی‌شوم. این را «حضرت عزرائیل» بداند. فرشته‌ای که در شانه چپ من نشسته، هیچ دعوایی با فرشته سمت راستی ندارد. این بگومگوها مباحث طلبگی است. چپ و راست چیست؟ داستان دیگری در میان است. از نظر من پسر همت، نه چپ است نه راست، نه سبز و نه قهوه‌ای. من یک حرف دارم: چرا برخی‌ها، خود همت را جزو خانواده همت نمی‌دانند؟ پدر و مادر همت هم، خانواده همت‌اند و یکی از روزنامه‌ها به جای چاپ وصیتنامه همت، پسرش را به جنگ من فرستاده، تا یک چیز او بار من کند و یک چیز من بار او کنم و سارکوزی به هر دوی ما بخندد. من برای همت فاتحه می‌خوانم و در قطعه منافقین، سوره منافقون. قلم من جوهری دارد به رنگ بصیرت که در شناخت دوست و دشمن دچار اشتباه نمی‌شود. من قابل ناسزاهایی نیستم که دختر باکری نثار لباس‌شخصی‌ها کرد.
حمید باکری، خود لباس‌شخصی بود و می‌گفت: بعد از جنگ، مردم 3 دسته می‌شوند، عده‌ای خسته می‌شوند، عده‌ای از انقلاب برمی‌گردند و یک عده هم آنقدر خون‌دل می‌خورند تا دق کنند. من جزو همین دسته سومم و همین روزها دق خواهم کرد. این نوشته شاید نامه‌ای باشد به پسر همت یا نه، بهتر است درد دلی باشد با سردار خیبر. سردار! «دوباره دشنه بردار، آن سو همه نهروانی‌اند». دشمن تو صدام بود و اینجا دشمن قصد کرده مرا به جنگ فرزند تو بفرستد. اینجا ما روی هر کسی دست می‌گذاریم، سابقه‌اش را به رخ ما می‌کشد. به ما می‌گویند، «بسیجی‌های جنگ‌ندیده». راست می‌گویند. نسل من از جنگ، فقط مزه بی‌پدری‌اش را چشیده و من «با همه بی‌سروسامانی‌ام، باز به دنبال پریشانی‌ام». نسل من رنگ جنگ را به چشم ندید اما ترکش‌هایی که خورد، از جنس زخم‌زبان بود. با فتوشاپ به دست بسیجی نسل من اسلحه می‌دهند و ما را متهم می‌کنند به کشتن ندا. حیف گلوله من نیست که جز سینه پرکینه صهیونیست‌ها را بدرد؟! کاش می‌شد سردار! تو را با فتوشاپ از «طلائیه» بیرون می‌آوردم و می‌گذاشتمت جلوی دکه روزنامه‌فروشی تا بخوانی که علیه بسیج چه می‌نویسند. کاش بودی و می‌دیدی که با فتوشاپ چه ماهرانه جای هابیل و قابیل را عوض کرده‌اند. مگر با فتوشاپ نبود که «علی» را تارک‌الصلاهًْ خواندند و ابن‌ملجم را تجسم عبادت. سردار! زمان شما فتوشاپ نبود و همین که سر تو در خیبر از بدنت جدا شد، سیم اینترنت هم وصل شد. دیشب یکی برایم کامنت گذاشته بود که چرا نان شهدا را می‌خوری. این هم شد حکایت ساندیس و «چهارشنبه و اتوبوسی که ما را آورد راهپیمایی». آقاجان! ‌من سال‌هاست که پای سفره شهدا نشسته‌ام و دارم نان شهدا را می‌خورم، حرفی هست؟! نان «24
Frence» باگت است و از گلوی من پایین نمی‌رود. من سر سفره پدر و مادرم بزرگ شدم، نه در سفره‌خانه کنار سفارت انگلیس. من زمانی که داشتم درد انقلاب را می‌کشیدم، آقازاده‌ها قلیان می‌کشیدند و با دودش، «جامعه مدنی» می‌ساختند. سفره‌ خانه‌ ما هنوز هم همان چفیه زمان جنگ است. شاید الان یکی از قول شریعتی برایم «کامنت» بگذارد که: «آدم باید نان دنیا را بخورد و برای دین کار کند». من شریعتی را قبول دارم و دکتر می‌گفت: «خوارج کسانی هستند که کلمات دشمن را نشخوار می‌کنند به زیان دوست» و من به‌خاطر همین حرف‌ها خوارج را «مردمی خداجو» نمی‌دانم. اما الان «خدا» را در گوگل هم که سرچ کنی، کلی عکس زن لخت می‌آید که روی کشتی کنار دست ناخدا نشسته‌اند. خدای من خدای کشتی نوح است. خدای «سفینهًْ‌النجاهًْ». من خدا را در قرآنی جست‌وجو می‌کنم که همت و باکری از زیر آن رد شدند، نه قرآنی که رفت روی نیزه. سردار! بعد از تو من در یک تعزیه نقش عمار یاسر را بازی کردم اما تلویزیون فقط قطام را نشان داد و عده‌ای در لباس خوارج در همان تعزیه فرق علی را شکافتند و بعد تعزیه را جدی گرفتند و افتادند به جان ما و حالا می‌گویند شمشیری که علیه ولایت کشیدند، اعتراض مدنی بود. من می‌ترسم سردار! می‌ترسم ما آنقدر حقوق شهروندی ابن ملجم را جدی بگیریم که باز هم «علی» تنها بماند. می‌ترسم آنقدر برای سران فتنه محافظ بگذاریم که دیگر هیچ‌کسی نماند تا از انقلاب محافظت کند. سردار! در چارچوب همین قانون اساسی، دل ما را خون کرده‌اند و من خوشم آمد که تو چه بموقع پرکشیدی و ندیدی این روزها را که حتی جواب سلام را هم باید در «کامنت» گذاشت. جنگ با فتوشاپ همین است دیگر! با همین فتوشاپ می‌خواهند مرا و پسر تو را به جان هم بیندازند. من کنایه‌ها را تحمل می‌کنم و «آقا» اگر بخواهد باز صبر می‌کنم. راستی سردار! نشنیدی که آقا می‌گفت: «این عمار»؟!

... و تو رفتی در روزگار جنگ. این ما هستیم و جنگ روزگار. آموزگار دوره راهنمایی برایم کامنت گذاشته که: «حاج همت می‌گفت من حاضرم در پوتین بچه بسیجی‌ها آب بخورم». سردار! این حرف‌ها الان شعاری شده و دیگر خریداری ندارد. به جان پسرت، تا دو تا فحش نثار ما نکنی کسی برایت هلهله نمی‌کشد. اینجا ما با عده‌ای طرفیم که سر مزار ندا می‌خواهند فاتحه انقلاب را بخوانند. گذشت دوره وصیتنامه نوشتن. الان بازار بیانیه دادن و نامه فرستادن داغ است. و سران فتنه، عجبا که برادری‌شان را به ضدانقلاب ثابت کرده‌اند اما ارث‌شان را از انقلاب، از خون تو می‌خواهند. تو ساده بودی که می‌گفتی ما همیشه به انقلاب بدهکاریم. این صف را که می‌بینی، استثنائا با فتوشاپ درست نشده و صف طلبکاران از انقلاب است. به مهندس هم که ریاست‌جمهوری را بدهی، شیخ را به چه راضی کنی؟ دیگر کسی سردار! آسمانی نیست و همه زمینگیر شده‌اند. اینجا ناموس عده‌ای
BBC است و امنیت ملی عده‌ای دیگر را CNN تعیین می‌کند. ناموس من اما خون توست. خون تو سبز نبود. به سرخی خون حسین می‌زد. آمین‌گویانی که رفتند روی مین و افتادند زمین، خون هیچ‌کدامشان سبز نبود. سبز، رنگ پیراهن سپاه بود که یک عکس خمینی داشت. سبز، یکی از 3 رنگ پرچم قشنگ جمهوری اسلامی است که روی تابوت تو کشیده بودند. سبز، پیشانی‌بند «یازهرا»ی پدرم بود که در بیت‌المقدس به شهادت رسید. سبز، نگین انگشتر «آقا»ست. کاخ دمشق، سبز نبود. عمروعاص به عشق معاویه، با فتوشاپ سبزش کرده بود و رنگش بوی لجن می‌داد و خوارج چون «آنفلوآنزای خوکی» گرفته بودند، فریب فتوشاپ را خوردند.

در این روزگار آزگار، این ما هستیم و جنگ روزگار. روزگاری که سردار! با ما سر ناسازگاری دارد. من نه با پسرتو دعوا دارم نه با دختر باکری. من عاشق مادرانی هستم که چون تویی را در دامن خود پرورش دادند. من عاشق تو هستم که در وصیتنامه‌ات به جای تقسیم ارث، دفاع از ولایت فقیه را برایمان ترسیم کردی. سردار! من عمار نیستم اما طلحه و زبیر برایم کامنت‌های تهدیدآمیز گذاشته‌اند و من در نبود تو و باکری، در خط مقدم اینترنت تنها مانده‌ام. گلوله‌های گوگل به جان قلم من افتاده‌اند و هکرهای خداجو می‌خواهند آرمان‌ مرا هک کنند. وصیتنامه‌ات را بفرست سردار! نشانی وبلاگ من کمی آنسوتر از «سه‌راهی شهادت» است.

حسین قدیانی نویسنده ی وبلاگ "قطعه 26 " 


سه شنبه 88 بهمن 20 , ساعت 6:40 صبح
 

پیام قدردانی رهبر فرزانه انقلاب اسلامی از حضور شگفتی‌آفرین ملت:



 

بسم‌الله الرحمن الرحیم
ملت عظیم‌الشان و شگفتی‌آفرین ایران

خسته مباد گامهای استوارتان؛ سربلند باد پرچم همت و آزادگیتان. درود خدا بر عزم راسخ و بصیرت بی‌همتایتان، که همیشه درلحظه‌ی نیاز، صحنه‌ی رویارویی با بددلان و بدخواهان را عرصه‌ی پیروزی حق میسازد و نمایشگاهی از عزت و عظمت می‌آراید
.
و سپاس از ژرفای دل و جان، آفریننده‌ هستی را که دست قدرت خود را در عزم و ایمان و بصیرت شما نمایان ساخت و در سی و یکمین سالروز تولد جمهوری اسلامی، نیرومندی و سرزندگی این نظام را که بر ایمان و اعتماد به نفس ملتی کهن تکیه زده است، بیش از همیشه به رخ دشمنان کشید
.
آیا سی و یک سال آزمون و خطای چند دولت متکبّر و زورگو کافی نیست که آنان را از خواب غفلت بیدار کند و بیهودگی تلاش برای سیطره بر ایران اسلامی را به آنان تفهیم نماید؟

آیا حضور دهها میلیون انسان بصیر و پرانگیزه در جشن سی و یکسالگی انقلاب کافی نیست که معاندان و فریب‌خوردگان داخلی را که گاه ریاکارانه دم از "مردم " می‌نند، به خود آورد و راه و خواست مردم را که همان صراط مستقیم اسلام ناب محمدی صلی‌الله علیه و آله و راه امام بزرگوار است،‌ به آنان نشان دهد؟

دوستان و دشمنان ملت ایران بدانند که این ملت راه خود را شناخته و تصمیم خود را گرفته است و برای رسیدن به قله پیشرفت و سعادت با تکیه بر خدا و اعتماد به قدرتی که خداوند به او بخشیده است هر مانعی را از سر راه بر خواهد داشت
.
کمک و توفیق الهی یار این ملت و دعای حضرت بقیة‌الله ارواحنا فداه پشتیبان آنان باد
.
سید علی خامنه‌ای


پنج شنبه 88 بهمن 15 , ساعت 6:36 صبح

کودک عاشورایی در میان هلهله ها و طبل ها و فریادها تلاش کرد تا امت خفته را بیدار کند.

کوفیان که عمری با عدالت علی(ع) زیسته بودند و در پایان دوره خلافت کوتاه ایشان، مردم عراق از نان جو خوردن به نان گندم خوردن رو آورده بودند و هر یتیم و بینوا و اسیری از عدالت علوی سود برده و رنج بی عدالتی ها و ظلم ها را از خاطر برده بود، اکنون با شمشیر آخته در برابر فرزند عدالت خواه دیگر او به صف ایستاده بودند.
تا اجازه ندهند سنت جد و پدر خویش را اجرا کند، زیرا در مدت بیست ساله حکومت بنی امیه، لقمه های حرام بر سر سفره ایشان رفته و شکم هایشان از غذای انباشته شده و گوشت و خون و فکرشان آلوده به آن گشته بود.
از این رو، فریاد سرور جوانان اهل بهشت به گوششان نمی رسید و پرده ها بر گوش و چشم ایشان افتاده و دل هایشان زنگار گرفته بود. این پرده های ضخیم و زنگارها را تنها خون حسین می توانست به کناری بزند.

 لذا وقتی خون حسین(ع) در دشت کربلا جاری شد، تازه گروهی از خواب برخاستند که چرا قدر لحظه حضور را ندانستند و در رکاب مصلح کل و سرور جوانان بهشت شمشیر نزدند؟


آن گاه که هیاهوهای جنگ و رجزخوانی ها خاموش شد و طبل ها از صدا افتاد، خون جاری بردشت را دیدند و خواری و ذلت خویش را به چشم آوردند.
البته تا مدتی، در گنگی و گیجی به سر بردند و سخنان تند و تیز زینب کبری(س) و هشدارهای امام علی بن الحسین(ع) نهیبی بود تا ایشان را به فکر فرو برد. بسیاری از شرم به گوشه ای خزیدند و به نکوهش خویش پرداختند.
هر چند که این مردم، اهل بصیرت نبودند و لایه های تو در توی فتنه را نشناختند، ولی نهیب برخی از خواص و اهل بصیرت، ایشان را به اندیشه فرو برد. این گونه است که اندک اندک برای شناخت خود و آن چه کرده بودند به کربلا رفتند و ناله و انابه کردند و از خدا خواستند تا توبه ایشان را بپذیرد.
برخی از خوبان در این مدت، زنگارهای دل خویش را زدودند و به عرفان و معرفتی دست یافتند و برای جبران گناه و خطای خویش در اوج فتنه ها، پیمان خون بستند تا در راستای اهداف حرکت حسینی قیام کنند. این گونه شد که حرکت امام حسین(ع) و خونش به بار نشست و بسیاری را بیدار کرد و در طول تاریخ بشریت قیام های بسیاری را موجب شد.

 


سه شنبه 88 دی 29 , ساعت 6:31 صبح

(ماجرایی خواندنی از سفر رهبر به کرمان)

دخترک 8 ساله بود، اهل کرمان. موقع بازی در کوچه بود که با اتومبیلی تصادف کرد. ضربه آنقدر شدید بود که به حالت کما و اغما رفت. حال زهرا هر روز بدتر از روز قبل می شد. مادرش دیگر نا امید شده بود. دکترها هم جوابش کرده بودند.

دکتر معالجش -دکتر سعیدی، رزیدنت مغز و اعصاب- می گوید: زهرا وقتی به بیمارستان اعزام شد ضربه شدیدی به مغزش وارد شده بود. برای همین هم نمی توانستیم هیچگونه عملی روی او انجام دهیم. احتمال خوب شدنش خیلی ضعیف بود.

در بخش مراقبتهای ویژه، پیرزنی چند هفته ای است که بر بالین نوه اش با نومیدی دست به دعا برداشته است. 

           این ایام مصادف بود با سفر رهبر انقلاب به استان کرمان. ولی حیف که زهرا با مادربزرگش نمی توانستند به استقبال و زیارت آقا بروند. اگر این اتفاق نمی افتاد، حتماً زهرا و مادر بزرگش هم به دیدار آقا می رفتند، اما حیف ....

خود مادر بزرگ ماجرا را اینطور تعریف می کند: وقتی آقا آمدند کرمان، خیلی دلم می خواست نزد ایشان بروم و بگویم: آقاجان! یک حبه قند یا ... را بدهید تا به دختر بیمارم بدهم، شاید نور ولایت، معجزه ای کند و فرزندم چشمانش را باز کند . 

مثل کسی که منتظر است دکتری از دیار دیگری بیاید و نسخه شفا بخشی بپیچد همه اش می گفتم: خدایا! چرا این سعادت را ندارم که از دست رهبر انقلاب، سید بزرگوار چیزی را دریافت کنم که شفای بیمارم را در پی داشته باشد. مادربزرگ ادامه می دهد: آن شب ساعت11 بود. نزدیک درب اورژانس که رسیدم، مامور بیمارستان گفت: رهبر تشریف آورده اند اینجا. گفتم: فکر نمی کنم، اگر خبری بود سر و صدایی، استقبالی یا عکس العملی انجام می شد؛ اما ناگهان به دلم افتاد، نکند که راست بگوید. به طرف اورژانس دویدم، نه پرواز کردم. وقتی رسیدم، دیدم راست است. آقا اینجاست. و من در یک قدمی آقا هستم. با گریه به افرادی که اطراف آقا بودند گفتم: می خواهم آقا را ببینم. گفتند: صبر کن، وقتی آقا از این اتاق بیرون آمدند، می توانی آقا را ببینی. وقتی رهبر بیرون آمدند، جلو رفتم. از هیجان می لرزیدم. اشک جلوی دیدگانم را گرفته بود و قدرت حرف زدن نداشتم. عاقبت زبان در دهانم چرخید و گفتم: آقا! دختر هشت ساله ام تصادف کرده و در کما است. نامش زهرا است. ترا به جان مادرت زهرا(س) یک چیزی به عنوان تبرک بدهید که به بچه ام بدهم تا شفا پیدا کند.

 آقا بدون تأمل چفیه اش را از شانه برداشت و توی دستهای لرزان من گذاشت. داشتم بال در می آوردم. سراسیمه برگشتم و بدون هیچ درنگ و صحبتی فوراً چفیه متبرک آقا را روی چشمان و دست و صورت زهرا مالیدم و ناگهان دیدم زهرا یکی از چشمانش را باز کرد. حال عجیبی داشتم. روحم در پرواز بود و جسمم در تلاش برای بهبودی فرزندم که تا دقایقی پیش، از سلامت وی قطع امید کرده بودیم. ساعت 2 بعد از ظهر آن روز، زهرا هر دو چشمش را کاملاً باز کرد و روز بعد هم به بخش منتقل شد و فردایش هم مرخص گردید.

زهرای کوچک حالا یک یاد گاری دارد که خود می گوید: آن را با هیچ چیز عوض نمی کنم. او می گوید: این چفیه مال خودم است. آقا به من داده، خودم از روی حرم حضرت علی(ع) برداشتم .

مادر بزرگ نیز می گوید: از آن روز تاکنون فقط یک آرزو دارم. آن هم این است که با زهرا به زیارت آقا بروم.

 تخلیص از نشریه داخلی لشکر 41 ثارالله

 

 

 


دوشنبه 88 دی 14 , ساعت 7:2 صبح

سوار بلم بودیم. از شناسایی برمی گشتیم.
رضا دشتی زخمی شده بود. خون ریزیش شدید بود. آب می خواست، نداشتیم. از آب شط هم که نمی شد بهش داد.
رضا بین آن همه آب، وسط رودخانه، تشنه شهید شد.

 

                                           با خامنه ای کسی نگردد گمراه

                                       او در شب فتنه می درخشد چون ماه

                                          در هر نفسم برای او می خوانم

                                               لا حول ولا قوه الا بالله

 

 


شنبه 88 آذر 28 , ساعت 6:24 صبح

عاشورا یک درس نیست، یک کتاب درس است.

اگر جامعه ی اسلامی ما بخواهد آنطوری که حق اوست و شایسته ی اوست زندگی بکند، اگر امت اسلامی ما بخواهد استقلال خود و شرف خود و دین خود را در دنیای مادی امروز و در میان طوفان سیاستهای مخالف حفظ کند، باید درسهای عاشورا را درست بفهمد و به یکایک آنها عمل کند.


 


اولین درس بزرگ عاشورا درس فدا شدن در راه دین و در راه خداست.


 این روشن ترین درس عاشوراست.


حتی در سخت ترین شرایط حسین ابن علی(ع) به همه ی مسلمانان بلکه به همه ی آزادگان عالم ولو غیر مسلمان، این درس را داد که اگر شرف انسان، آزادی انسان و آرمان های انسان و برای مسلمانان دین آنان در معرض خطر قرار گرفت، دفاع از دین در سخت ترین شرایط و با سخت ترین مقدمات یک فریضه ی اسلامی و یک فریضه ی انسانی است. نگویید شرایط دشوار است، نگویید نمی شود، می شود.


بیانات مقام معظم رهبری در جمع پرسنل لشکر عاشورا سال 1367


اگر می خواهیم به عزاداری حسین ابن علی(ع) ارزش دهیم باید فکر کنیم اگر حسین ابن علی امروز بود و خودش می گفت برای من عزاداری کنید می گفت چه شعاری بدهید...

 می گفت اگر می خواهی برای من عزاداری کنی، برای من سینه و زنجیر بزنی، شعار امروز تو باید فلسطین باشد. شمر امروز موشه دایان(نخست وزیر وقت اسرائیل) است.

 شمر هزارو سیصد سال پیش مرد شمر امروز را بشناس.

شهید مطهری، حماسه حسینی

 

هر انسانی را لیله القدری است که در آن ناگزیر از انتخاب می شود و حر را نیز شب قدری اینچنین پیش آمد... عمرابن سعد را نیز...

من و تو را هم پیش خواهد آمد.

شهید آوینی، فتح خون

 

 

 


نوشته شده توسط شهدای لرستان | نظرات دیگران [ نظر] 
سه شنبه 88 آذر 17 , ساعت 6:17 صبح

بریده‌ای از نامه دانشجوی شهید «حسین بدیهیان» به فرزندش

پسرم اینجا خونین ‌شهر است

برای گل تازه شکفته‌ام‌، محمد رضا، وقتی که بتواند بخواند:

پسرم، سلام، سلامی فراتر از زمان، چنانکه همواره با تو باشد و نزدیک، نزدیکتر از ضربان قلبت، چنانکه خونت را لمس کند. منم، بابایت، به عکسم نگاه کن تا حضورم را حس کنی، حالا من روبرویت هستم . دیگر دلتنگ نباش! نمی‌بینی آمدم؟!

 

حالا بیا با هم در اسکلة خرمشهر گشتی بزنیم. خسته که نیستی، هوا کمی سرد است، اینجا خرمشهر است!

حالا که نه، ویران شهر است. خونین شهر است.

می‌دانی هر کوچه این شهر و هر خانه‌اش سرگذشت طولانی دارد، سرگذشت جنگ با تمام حماسه‌هایش و تمام جوانبش. وقتی به نخل‌های بی سر نگاه می‌کنی، به منازل ویران سر می‌کشی، دیوارهای فرو ریخته را می‌بینی و … آن وقت ناخودآگاه یاد آنها می‌افتی که آواره شدند یا آنها که تا آخرین قطره خون در مقابل دشمن ایستادند. دشمنانی که آمدند تا دین و شرف و ناموس و کشور ما را بر باد دهند و ویران کنند چه می‌دانستند که بر دهان نهنگ پا گذاشتته‌اند و به بیشة شیروان وارد شده‌اند.

 

آری، پسرم اینجا خرمشهر است، خوب نگاه کن. این اسباب بازی یک طفل خرمشهری است! معلوم نیست مادرش فرصت کرد او را زیر آوار برهاند یا زیر آوار مانده وهنوز ضجه می‌زند تا من و تو بشنویم و یادمان نرود.

پسرم، قصه جنگ طولانی است! آنقدر که من نمی‌توانم همة آن را برای تو بیان کنم. بیا از خیر این یکی بگذر.

حالا روبروی ما اروند است و دست چپمان کارون، توجیه شدی یا نه؟

تو بچه بسیجی هستی، باید نقشه را خوب بشناسی! پشت به شمال کن، حالا مقداری رویت را از جنوب به طرف مغرب بگردان، هان،این جزیره ام الرصاص است. آنها هم آنجا، عراقیها هستند، بدبخت‌ها،‌خسرالدنیا والاخره! جلویش به اصطلاح موانع است، چیزی نیست سیم خاردار و خورشیدی! و آن طرفتر سنگرهای دشمن است. صریح بگویم پسرم فردا شب بابایت آنجاست. حالا ساعت نزدیک شش صبح است، می‌خواستم با هم خلوت کنیم، کمی حرف بزنیم، اما نماز نزدیک است. ماهم تازه به محل جدید رسیده‌ایم. لب اروند پشت خاکریزهای خط مقدم در زیر زمین ساختمان بزرگی که روزی هتل بود. پسرم! زمان کمی تا عملیات مانده، شروع عملیات ساعت ده و چهل و پنج دقیقه خواهدبود و ساعت 30/6 قرار است به سوی عراقیها روانه شویم.

 

وقتی با تو شروع به صحبت کردم، فکر کردم فرصت دارم اندکی از آنچه را که در دل دارم برای تو بگویم، ولی این هم مقدور نشد، پس تو را سفارش می‌کنم که وصیت حضرت علی(ع) را در نهج البلاغه بیابی و بخوانی.

 

پسرم! عنصر آگاهی را با جوهر تقوا بیامیز تا هم فکرت شکوفا و کامل شود و هم روحت از طراوت برخوردار گردد و در این راه، قرآن را قرآن را و قرآن را، سنت را و سنت را و سنت را فراموش مکن که قرآن کتاب هدایت است و آنان که به آن عمل کردند و خود، قرآن مجسم بودند، پیامبر(ص) و ائمه‌(ع) هستند. پسرم! با مبعث زنده شو، در غدیر راه را بشناس و با عاشورا پرواز کن تا اسیر زندگی نشوی دیگر فرصتی نیست تا خدا چه تقدیر کرده باشد.

والسلام
پدرت ، اسکله خرمشهر 3/9/65


جمعه 88 آذر 13 , ساعت 6:6 صبح

ائمه اهل‏بیت(علیهم السلام)،  این روز را شناخته و شناسانده و آن را عید نامیدند و همه مسلمانان را به عید گرفتن آن دستور دادند و فضیلت آن روز و ثواب نیکوکارى در آن را بیان کردند.


فرات بن احنف مى‏گوید: به امام صادق(ع) عرض کردم: جانم فدایت! آیا مسلمانان عیدى برتر از عید فطر و قربان و جمعه و روز عرفه دارند؟ فرمود: آرى! با فضیلت ترین،  بزرگترین و شریفترین روز عید نزد خداوند،  روزى است که خدا دین را در آن کامل ساخت و برپیامبرش محمد (ص) این آیه را نازل فرمود: (الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتى و رضیت لکم الاسلام دینا)گفتم: آن کدام روز بود؟ فرمود: هرگاه یکى از پیامبران بنى‏اسرائیل مى‏خواست جانشین خود را تعیین کند و انجام مى‏داد،  آن روز را عید قرار مى‏دادند. آن روز،  روزى است که پیامبر اکرم(ص) على(ع) را به عنوان هادى امت نصب کرد و این آیه نازل شد و دین کامل گشت و نعمت خدا بر مومنان،  تمام شد. گفتم: آن روز،  کدام روز از سال است؟ فرمود: روزها جلو و عقب مى‏افتد،  گاهى شنبه است،  گاهى یک شنبه،  گاهى دوشنبه،  تا... آخر هفته. گفتم: در آن روز،  چه کارى سزاوار است که انجام دهیم؟ فرمود: آن روز،  روز عبادت و نماز و شکر و حمد خداوند و شادمانى است،  به خاطر منتى که خدا بر شما نهاد و ولایت ما را قرار داد . دوست دارم که آن روز را روزه بگیرید. (تفسیر فرات بن ابراهیم کوفى،  در سوره مائده)
حسن بن راشد از امام صادق(ع)روایت مى‏کند که: به آن حضرت عرض کردم: جانم فدایت! آیا مسلمانان را جز عید فطر و قربان،  عیدى است؟ فرمود: آرى اى حسن! بزرگتر و شریف‏تر از آن دو. پرسیدم: چه روزى است؟ فرمود: روزى که امیرالمومنین(ع) به عنوان نشانه راهنما براى مردم منصوب شد. گفتم: فداى شما! در آن روز چه کارى سزاوار است که انجام دهیم؟ فرمود : روزه مى‏گیرى و برپیامبر و دودمانش درود مى‏فرستى و از آنان که در حقشان ستم کردند،  به درگاه خدا تبرى مى‏جویى. همانا پیامبران الهى به اوصیاء خویش دستور مى‏دادند روزى را که جانشین تعیین شده،   « عید »  بگیرند. پرسیدم: پاداش کسى که آن روز را روزه بگیرد چیست؟ فرمود: برابر با روزه شصت ماه است. (کافى،  ج 1،  ص 303)
عبدالرحمان بن سالم نیز از پدرش روایت کرده که: از حضرت صادق(ع) پرسیدم: آیا مسلمانان غیر از جمعه،  قربان و فطر،  عیدى دارند؟ فرمود: آرى،  عیدى محترم‏تر. گفتم: چه روز؟ فرمود : روزى که حضرت رسول(ص)،  امیرالمومنین(ع) را به امامت منصوب کرد و فرمود:  « من کنت مولاه فهذا على مولاه »  . عرض کردم: آن روز،  چه روزى است؟ فرمود: به روزش چه کاردارى؟ سال در گردش است،  ولى آن روز،  هیجدهم ذى‏حجه است. پرسیدم: در آن روز شایسته است چه کارى انجام شود؟ فرمود: در آن روز،  با روزه و عبادت و یادکردن محمد و آل محمد،  خداوند را یاد مى‏کنید . همانا پیامبراکرم(ص) توصیه فرمود که مردم این روز را عید بگیرند. پیامبران همه چنین مى‏کردند و به جانشینان خود وصیت مى‏کردند که روز تعیین جانشین را عید بگیرند. (همان ص 204)
امام صادق(ع) نیز روزه غدیرخم را برابر با صد حج و عمره مقبول نزد خداوند مى‏دانست و آن را  « عید بزرگ خد »  مى‏شمرد.
در  « خصال »  صدوق از مفضل بن عمر روایت شده که: به حضرت صادق(ع) عرض کردم: مسلمانان چند عید دارند؟ فرمود: چهارعید. گفتم: عید فطر و قربان و جمعه را مى‏دانم. فرمود: برتر از آنها روز هیجدهم ذى‏حجه است. روزى که پیامبر خدا(ص)، (دست)حضرت امیر(ع) را بلند کرد و او را حجت بر مردم قرار داد. پرسیدم: دراین روز،  چه باید بکنیم؟ فرمود: با آنکه هرلحظه باید خدا را شکر کرد،  ولى دراین روز،  به شکرانه نعمت الهى باید روزه گرفت. انبیاى دیگر نیز این گونه به اوصیاى خود سفارش مى‏کردند که روز معرفى وصى را روزه بدارند و عید بگیرند .
در حدیث دیگرى در  « مصباح ؛ شیخ طوسى »  (همان،  ص 513) امام صادق(ع) آن روز را روزى عظیم و مورد احترام معرفى کرده است که خداوند حرمت آن را برمومنان گرامى داشته و دینشان را کامل ساخته و نعمت را برآنان تمام نموده است و در این روز،  با آنان عهد و میثاق خویش را تجدید کرده است. امام،  غدیرخم را روز عید و شادمانى و سرور و روز روزه شکرانه دانسته که روزه‏اش معادل شصت ماه از ماههاى حرام (محرم،  رجب،  ذى قعده و ذى حجه)است.
در حدیثى دیگر است که،  حضرت صادق(ع) در حضور جمعى از هواداران و شیعیانش فرمود: آیا روزى را که خداوند،  با آن روز،  اسلام را استوار ساخت و فروغ دین را آشکار کرد و آن را براى ما و دوستان و شیعیانمان عید قرار داد،  مى‏شناسید؟ گفتند: خدا و رسول و فرزند پیامبر داناتر است،  آیا روز فطر است؟ فرمود: نه. گفتند: روز قربان است؟ فرمود: نه،  هرچند این دو روز،  بسیار مهم و بزرگند،  اما روز  « فروغ دین »  از اینها برتر است،  یعنى روز هیجدهم ذى حجه... . فیاض بن محمدبن عمر طوسى در سال 259(در حالى که خودش 90 سال داشت.)گفته است که حضرت رضا(ع) را در روز غدیر ملاقات کردم،  درحالى که در محضر او جمعى از یاران خاص وى بودند و امام(ع) آنان را براى افطار نگاه داشته بود و به خانه‏هاى آنان نیز طعام و خلعت و هدای،  حتى کفش و انگشتر فرستاده بود و وضع آنان و اطرافیان خود را دگرگون ساخته بود و پیوسته فضیلت و سابقه این روز بزرگ را یاد مى‏فرمود.
محمدبن علاء همدانى و یحیى بن جریح بغدادى مى‏گویند:
ما به قصد دیدار احمدبن اسحاق قمى (از اصحاب امام عسکرى (ع))  در شهر قم به درخانه‏اش رفته،  در زدیم. دخترکى آمد. از او در باره احمد بن اسحاق پرسیدیم. گفت: او مشغول عید خودش است،  امروز عید است. گفتیم: سبحان الله! عید شیعیان چهارتاست: عیدقربان،  فطر،  غدیر و جمعه. (الغدیر،  ج 3،  به نقل از مختصر بصائر الدرجات)
این نیز نشان دهنده سیره عملى بزرگان شیعه،  نسبت به این روز فرخنده است. امید است که جامعه شیعى،  با اهتمام ورزیدن به عید ولایت و رهبرى،  رشد خودشان را نشان دهند و با تکریم این حبل المتین استوار شیعه،  دین خویش را نسبت به بنیادهاى اعتقادى ادا کنند.


پنج شنبه 88 آبان 28 , ساعت 6:11 صبح

یکی از همسنگریهایم جوان 18 ساله‌ای بنام محمد بود، آرام و با خدا؛ نماز شبش ترک نمی‌شد چنان با سوز و گداز نماز می‌خواند و دعا می‌‌کرد که اگر کسی اطرافش بود به گریه می‌افتاد و به زانو در می‌آمد. چهره‌ی غمگین و افسرده‌ای داشت خصوصاً شبهای عملیات این ویژگیها به اوج خودش می‌رساند و من که همیشه او را زیر نظر داشتم مشتاق بودم تا دلیل این گوشه گیریها را بدانم ! چرا؟ در وجود بچه‌ها چه می‌دید که در خود نمی‌دید؟ یکبار داخل سنگر بچه‌ها صحبت از چگونه آمدنشان به جبهه می‌کردند نوبت به محمد که رسید تبسمی کرد آهی کشید گفت:
ـ من هم مثل بقیه …..
و بیشتر در خود فرو رفت احساس کردم محمد با آمدنش به جبهه مشکل داشته است پس تصمیم گرفتم خودم را بیشتر به او نزدیک کنم تا اگر بتوانم گرهی از مشکلات او باز کنم و یا اینکه حداقل با صحبت کردن با من کمی از بار اندوهش کم کند. یک شب که مشغول واکس زدن پوتینهایش در بیرون سنگر بود رفتم کنارش نشستم تا به بهانه‌ی واکس زدن پوتینهایم با او سر صحبت را باز کنم و از قضا موفق شدم. او تعریف کرد بعد از شنیدن خبر شهادت دوستم حسین دیگر تحمل ماندن نداشتم و با پدرم راجع به آمدنم به جبهه صحبت کردم ولی دریغ که سخن پدر چون پتکی بر سرم فرود آمد.
ـ نه! اصلاً فکرش را هم نکن.
دهانم خشک شد و چون زهر تلخ، بی آنکه چیزی بگویم برخاستم و به اتاقم رفتم و برای اولین بار به حال زارم چنان گریستم که چشمه‌ی اشکم خشک شد. بعد از فکر زیاد تصمیم گرفتم برگه‌ی رضایت نامه‌ی جبهه را به عنوان برگه رفتن به اردو به پدرم بدهم و شب بعد نقشه‌ام را به اجرا درآوردم. پدر هم به دلیل نداشتن سواد آن را امضاء کرد. از اینکه سر پدر کلاه گذاشته بودم ناراحت شدم ولی افسوس که چاره‌ای جز این نبود. تا اعزام شدن به جبهه 2 روز وقت داشتم. پس کارهایم را در این دو روز سرو سامان دادم. پنهانی ساکم را آماده ساختم و در این بین نامه‌ای برای پدر و مادرم نوشتم و از آنها حلالیت طلبیدم. شب آخری حسابی سر به سر مادرم و برادرم مهدی گذاشتم و هر سه کلی خندیدیم با آمدن پدرم، مادر به آشپزخانه رفت و مهدی به سراغ درس و مشقهایش و من هم نشستم پای تلویزیون تا خبری از جبهه و جنگ بگیرم. پدر غرید و گفت: «کانال را عوض کن.»
من بی‌هیچ سخنی کانال را عوض کردم و اندیشیدم که پدر فکر کرده با دیدن برنامه‌ها باز هوای جبهه به سرم می‌زند در حالیکه خبر نداشت آخرین شبی هست که من در کنارشان هستم. موقع خوابیدن شب بخیر گفتم و برای آخرین بار به چهره‌ی همیشه مغموم پدر و چهره‌‌ی مهربان مادر نگریستم. وقتی کنار مهدی خوابیدم کلی باهاش صحبت کردم و گفتم که اگر من نباشم تو باید هوای پدر و مادر را داشته باشی و درست را حسابی بخوانی و کلی حرفهای دیگر که باعث شد مهدی متحیر بلند بشود و بپرسد چرا امشب اینطوری حرف می‌زنم؟ چشمانم را بستم و خمیازه‌ای کشیدم و گفتم:« هیچی همینطوری!»
موقع نماز صبح بلند شدم وضو گرفتم و بعد از خواندن نماز آرام آرام شروع به پوشیدن لباسهایم کردم. نگاهی به مهدی که غرق خواب بود کردم و بعد ساکم را برداشته و از اتاق خارج شدم برای آخرین بار نگاهی سرسری به خانه و حیاط انداختم و بعد راهی شدم. محمد از سخن باز ایستاد و نگاهی به چهره‌ی من انداخت و گفت: «خوب تو از کار من چه برداشتی می‌کنی؟»
متفکر گفتم«یعنی چه؟»
محمد گفت:«یعنی اینکه من الان نزدیک 8 ماه است آمده‌ام و مرتباً تلگراف به خانواده‌ام زده‌ام ولی فقط مادرم و برادرم هستند که پاسخم را می‌دهند، یعنی پدرم مرا نبخشیده، حق داشته، نه» نمی‌دانستم چه پاسخی به محمد بدهم، به زور لبخندی زدم و گفتم:«نمی‌دانم تو برای خودت دلایلی داشته‌ای و او هم متقابلاً دلایلی، باور کن نمی‌دانم چه بگویم؟ »
خندید و آهی کشید. دو روز بعد نامه‌ای به پدر محمد نوشتم و از او خواستم که محمد را بخشیده و لطف کرده و نامه‌ای به محمد بنویسد. هیچگاه آن روز را فراموش نمی‌کنم. پتوی آویزان کنار رفت و مرد میانسالی اسم و فامیل محمد را صدا زد و یک آن حس کردم پدر محمد است.
دو روز بعد محمد از شناسایی باز گشت و من در حالیکه سعی می‌کردم شادی و هیجان خود را پنهان کنم به او گفتم:« یکنفر توی سنگر با تو کار دارد بنده‌ی خدا 2 روز است که معطل توست.»
متحیر پرسید:«کیه؟»
من گفتم:«نمی‌دانم خودش را اصلاً معرفی نمی‌کنه»
با عجله به طرف سنگر رفت در حالیکه گرد و خاک لباسهایش را می‌تکاند، خودم را به او رساندم تا شاهد دیدار پدر و پسر باشم.
لحظه‌ای هر دو متحیر به هم نگریستند و بعد بغضها بود که شکسته شد و گریه‌های از روی شادی و آغوش گرفتنهای از روی دلتنگی. جمع خودمانی بود و شاد، پدر محمد رو به من کرد و گفت:«آخه آقا منصور! فکرش را بکن اگر جای من بودید از دست محمد ناراحت نمی‌شدید؟».
با خنده پرسیدم:«چرا حاج آقا ؟»
گفت:«آخه محمد وقتی رفت جبهه تا 3 روز ما خبر نداشتیم کجاست تا اینکه آقا تلگراف زد و گفت جبهه است!»
محمد متحیر گفت:«اِ بابا کم لطفی نکن دیگه! نامه که براتون نوشته بودم مگه نخوندینش؟»
پدرش خندید و گفت:« ای ناقلا چون سواد ندارم »
محمد گفت:« نه به امام حسین خودم براتون نامه نوشتم گذاشتمش توی.. …»
و به فکر فرو رفت ولی یادش نیامد و گفت:«به خدا راست می‌گویم»
پدرش خندید و گفت:«بهر حال پسر جان ما نامه‌ای ندیدیم وقتی برگشتیم تهران نشانم بده»
و بعد گوش محمد را گرفت و تاباند، محمد با خنده گفت:« چشم آقا جون آخ دردم گرفت، زدیم زیر خنده.»
قرار بر این شد بعد از عملیات با هم برگردند. شب عملیات محمد خیلی خوشحال بود سابق اینطوری نبود و این برای من که همیشه او را زیر نظر داشتم عجیب بود وقتی برای آخرین بار پدرش را در آغوش گرفت زیر گوش پدر چیزی گفت که باعث شد اشک از دیدگان پدرش جاری بشود بعداً پدرش گفت اَزش حلالیت طلبیده.
در حقیقت این آخرین عملیاتی بود که محمد رفت حالا معنای غمگین بودن سابقش و شاد بودن آن شبش را فهمیدم. چرا که دیگر رضایت نامه‌ی پدرش را داشت و با خیال راحت به معبودش می‌پیوست. بعد‌ها در مراسمش نامه‌ی او را که برادرش از لای یکی از کتب درسی محمد پیدا کرده بود بهم نشان دادند.
«پدر و مادر عزیزم! امیدوارم مرا حلال کنید خصوصاً پدر مرا ببخشید که در مورد اردو به شما دروغ گفتم و از حُسن نیت شما سوء استفاده کردم ولی باور کنید برایم بسیار سخت و دشوار است که می‌بینم هم سن و سالانم و حتی کوچکترها در جبهه‌های جنگ به خاطر دفاع از آب و خاک و میهن نبرد می‌‌کنند و به شهادت می‌رسند و من راحت نشسته و فقط از تلویزیون نظاره‌گر آنها هستم. پدر و مادر عزیزم، من به جبهه می‌روم تا بتوانم دِین خود را هر چند کوچک به مردم و میهنم ادا کنم از شما عاجزانه طلب بخشش می‌کنم و امیدوارم که هیچگاه دعا برای سربازان امام و مملکت را فراموش نکنید چرا که ما به دعای شما بزرگواران بَسی محتاجیم.»


یکشنبه 88 آبان 3 , ساعت 3:27 عصر

به مناسبت چهارم آبان؛ سالروز اشغال خرمشهر ...

امیر رفیعی آخرین مدافع شهر بود. رزمنده جوانی که برای همیشه ماند. زندگی برای امیر بدون خرمشهر مفهومی نداشت. امیر و خرمشهر یکی شدند. و امیر هم به اندازه خرمشهر مظلوم است.

آنچه می خوانید را می توان کامل ترین روایت از ایستادگی امیر و خرمشهر نامید که در کتاب «یک نخلستان سرو» به قلم خسرو باباخانی آمده است:

 

 

... سرانجام دستور عقب نشینی صادر می شود. مهدی رفیعی که تعدادی شهید و مجروح را به بیمارستان طالقانی آبادان برده بود، به هنگام بازگشت سید محمد جهان آرا را می بیند. خبر مجروحیت و شهادت برخی دیگر از مدافعان سید محمد را به شدت غمگین می کند. مهدی از دیدن چشم های به خون نشسته فرمانده شان یکه می خورد و با خود می اندیشد: این مرد چند شبانه روز است که نخوابیده؟


سید محمد می کوشد تا لحن صدایش طنین همیشگی را داشته باشد و می گوید:
از قول من به بچه ها بگو عقب بکشند.

 لحن صدای سید محمد جهان آرا چنان از خون و حسرت سرشار است که مهدی را تکان می دهد.

 فرمان عقب نشینی، تلخ تر و بهت آور از آنی است که بتوان حرفی زد.

 مهدی سکوت می کند. سید محمد جهان آرا برای خداحافظی، دستان مهدی رفیعی را می گیرد خم می شود تا ببوسد، مهدی یکهو گر می گیرد و شانه فرمانده را می گیرد و بالا می کشد.

 آرام از هم جدا می شوند. مهدی با گام های سنگین چند قدم دورتر می شود که سید محمد دوباره صدایش می کند:
« اگر امیر را دیدی از قول من سلام برسان و بگو دست مریزاد دلاور»


کمتر از بیست مجاهد مانده اند. بهروز مرادی و رضا دشتی، بار دیگر به محل های دیگری می روند تا مبادا عده ای از دستور عقب نشینی بی اطلاع باشند.

 نیم ساعت بعد باز می گردند. آثار نارضایتی در چهره شان بود. اگر موضوع اطاعت از فرماندهی نبود باز نمی گشتند. می ماندند.

 بهروز و رضا بچه ها را به محل تقریباً امنی می رسانند تا با یک قایق کهنه و شکسته به آن سوی رود بروند. همه جمع بودند فقط امیر رفیعی نبود.

 رضا دشتی سراغش را می گیرد. فرهاد می گوید:

نیامد هر چه من و وهاب اصرار کردیم. پاپی اش شدیم نیامد. به وهاب نگاه می کند وهاب با حرکت سر تایید می کند. رضا سریع برمی گردد. مهدی رفیعی هم همراهش می رود. سینه خیز خود را به امیر می رسانند.

امیر در پناه فلکه فرمانداری سنگر گرفته است. و نیروهای دشمن را در ساختمان فرمانداری و اطرافش، مورد هدف قرار می دهد. رضا و مهدی از آرامش و خونسردی امیر حیرت می کنند. از امیر می خواهند تا همراهشان باز گردد. ابتدا آرام و دوستانه و بعد با تحکم و بلند و بعدتر با خواهش و تمنا، اما امیر باز نمی گردد. امیر نمی تواند به خواسته شان جواب مثبت دهد و سینه اش از درد فشرده می شود و ولی برای آرامش خیال دوستان می گوید:
من پوشش می دهم تا شماها به سلامت از کارون بگذرید. بعد هم شما از آن دست کارون پوشش دهید تا من بیایم.

 هم رضا و هم مهدی ته دلشان یقین داشتند که امیر باز نخواهد گشت. رضا برمی گردد این بار به فرهاد می گوید: برو پیش امیر! وقتی ما به آن دست کارون رسیدیم پوشش می دهیم تیز خودتان را به ما برسانید.
فرهاد چشمی می گوید و از قایق بیرون می جهد.

 اصرار فرهاد به امیر هم تأثیری بر تصمیم و اراده امیر نمی گذارد. فرهاد می گوید:

 (من هم می مانم!) می خواست تا امیر را زیرفشار بگذارد. امیر می دانست فرهاد خواهد ماند. فرهاد را سوگند می دهد. سوگندی که جان اش فرهاد را به آتش می کشد. فرهاد هم باز می گردد. بچه ها با دیدن فرهاد بسویش می دوند. رضا، بهروز، وهاب، مهدی و نادر. فرهاد با دیدن نادر بیشتر منقلب می شود.

 نادر برادر امیر بود. فرهاد طاقت نگاه منتظر نادر را ندارد. سر پایین می اندازد. رضا بازوی فرهاد را می گیرد و تکان می دهد. با صدایی بلند و نگران می پرسد:
«ها کاکا، امیر چه شد؟»
صدای شلیک تیربار ژ-3، از آن سوی کارون گویا ترین پاسخ به انتظارها و سوال ها بود. امیر مانده بود و همچنان می جنگید.
هر چه کردم نیامد. التماسش کردم، دستش را گرفتم، بوسیدش، حتی گفتم من هم می مانم. اما نیامد. چند بار به جای جواب، قرآن خواند. آیاتی از قرآن را مرتب زمزمه می کرد.
مهدی رفیعی می دانست کدام آیه است:
یا أیها الّذ ین آمنوا
اذا لقیتم الّذین کفروا زحفاً فلا تولّوهم الأدبار .... (انفال، آیات 15 و 16)

ای مؤمنان! هنگامی که با انبوه کافران رو به رو شدید، هرگز به آنها پشت نکنید/و هر کس در آن هنگام به آنان پشت کند- مگر آن که با هدف کناره جویی برای نبرد مجدد یا پیوستن به گروه ]خودی[ باشد- ]چنین کسی [ قطعا به خشم الهی گرفتار گشته و جایگاه او دوزخ است و بد سرنوشتی است.

 

 


<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ