آرام از پله های کلینیک دست و پاسازی پایین می آمد ، به پای مصنوعی عادت نداشت ،داشت زمین می خورد ،می خواست با دست راستش میله ها را بگیرد ، یادش آمد که دستش را نیز در سنگر ، پیش پیش به بهشت فرستاده !
به عنوان بیعانه !ء
سوت ، خمپاره ،انفجار ، شهادت ...
تله ، مین ، انفجار ، شهادت ...
نشانه ، تیر ، اصابت ، شهادت ...
همه ی این آوا ها و این چرخه مرا به یاد خون با غیرتی می اندازد که روزی در رگ های مردان بی ادعا می چرخید ، به یاد قطراتی می اندازد که ریختند تا حیثیت عشق نریزد . دل به یاد قطراتی از خون می افتد که هر گاه بر سینه کش خاکریز نقش می بست ، صغیره و کبیره ی صاحبش را می شست . به یاد سینه های دریده ، به یاد پیشانی های از هم پاشیده ، به یاد دست و پا های جا مانده در میدان مین ، به یاد بازی با جان در میدان نبرد و جانبازی در راه حق و... . و همه این ها برایم تداعی گر عشق است . عشق ، عشق ، عشق .
تنها سه حرف ، عین ، شین ، قاف ؛ و این حروف یعنی حیات ، یعنی تداوم راه انبیاء ، یعنی کل یوم عاشورا و یعنی کل ارض کربلا ، . سه حرف که سراسر معناست و چه حرف ها که نهفته است در این میان ...
دلم می خواهد از ته دل آهی کشم ، آه کشم که ای مردمان بی بصیرت ، که ای آنان که چشم بر حقایق بسته اید ، فراموش کرده اید ؟؟؟ فراموش کرده اید که همین چند سال پیش ، نه خیلی دور ، همین چند سال پیش ، همین جا بدن هایی تکه تکه شدند ، سر هایی از تن جدا گشتند ، دست و پاهایی از صاحبشان خداحافظی کردند ، که من ، که تو ، که ما ، در آسایش باشیم ؟ آن گاه ما این گونه پاسخش را دادیم... گاه با خود فکر می کنم که شد بسیجی شدند ؟؟ که چه شد دنیا و ما فیها را به چشم حقارت نگرسیتند و دنی و پست بودن دنیا را به چشم خویش دیدند و پا روی نفس گذاشته و از جان گذشتند . آنان به وصال حق دست یافتند اما ما چه ؟؟؟ ما کجای قصه ایم ؟ باید دید که اینبار ما نیز بسیجی وار طالب شهادت هستیم یا خیر ؟
همت و ها باکری ها الگو های مایند . و چه نیک الگویی بر گزیدیم . تا شهادت راهی صعب العبور در پیش است و از شهادت تا خدا یک نگاه فاصله است .
باید جنگید ،پشت نیمکت و خاکریز فرق نمی کند ،باید جنگید ؛ بر رسم جنگ مردانی که می جنگیدند و گلوله به جان می خریدند ، آخ چه عاشقانه بی سر و بی پا شدند ، تا ما بی سر وپا نباشیم !!!
شهید احمد قاسم زاده
زمانی که به او التماس دعا میگفتیم یا تقاضای شفاعت میکردیم، بلافاصله میگفت: مسألهای نیست، دو قطعه عکس 4×3 و یک برگ فتوکپی شناسنامهی عکسدار بیاور، تا ببینم چه کار میتوانم بکنم! و در ادامه توضیح میداد که حتماً گوشهایت در عکس مشخص باشد، عینک هم نزده باشی.
هنوز بر لب سرخ تو رد لبخند است
بخند چون که برای دلم خوشایند است
چقدر جاذبه دارد نگاه گیرایت
هنوز عکس نگاهت به قاب دل بند است
چنان جسور و بزرگی که خاک خلقت توست
ز نسل خاک بلندی که در دماوند است
از آن شبی که تو رفتی ببین چه کرده دلم
به رغم این همه مدت به عشق پابند است
دو چشم زل زده بر در و آب و آیینه
هنوز کوچه معطر به بوی اسپند است
و من نشسته به راهت که می رسی یک روز
برای دیدن رویت دلم چه خرسند است
در انتظار تو هستم به خانه ات برگرد
و یا بگو که نشان پلاک تو چند است
مریم خمسه لویی
تقدیم به شهید عزیز علیرضا مدیری
یکی از شبهای ماه مبارک رمضان قبل از اذان صبح خواب دیدم فرشاد به خانهی قدیمیمان در شوشتر آمد و با او روبوسی کردم و ذوقزده گفتم:
مادرجان همهی فامیل اینجا هستند، صبر کن یا الله بگویم آنها هم تو را ببینند.
وقتی برگشتم او نبود.
با نگرانی و حسرت چندبار دور خودم چرخیدم، ولی او نبود.
لحظهای بعد یکدفعه جلویم ظاهر شد. پرسیدم: کجا رفتی؟
گفت: مادر دیدی چهطور در یک لحظه غیب شدم که مرا ندیدی؟ هنگام شهادت هم همینطور بود در یک لحظهی کوتاه تیر به من خورد و اصلاً رنجی احساس نکردم و شهید شدم.
پس از آن خواب، دیگر مرهمی بر زخم دل مادر نهاده بودند و او با آرامشی خاص چشم در چشمان قاب گرفتهی فرشاد میدوخت.
تقدیم به شهید عزیز : ولی الله جعفری
در منطقهی دربندیخان مجروح شدم.
سه ماه و نیم نمیتوانستم راه بروم.
شبی خیلی گریه کردم، دیگر خسته شده بودم. امام زمان (عج) را به مادرش قسم دادم. دلم برای جبهه پرمیزد.
صبح زود همین که از خواب برخاستم، سراغ عصا رفتم و شروع کردم با اعتماد راه رفتن.
پاهایم سالم بود و من از شوق تا دو روز اشک میریختم و گریه میکردم.
تقدیم به شهید عزیز : حاج رحیم دلفان
اطلسیهای باغچهی کوچک ما، از وقتی خبر آمدنت را از نسیم گرفتند، در پوستشان نمیگنجیدند.
پروانههای عاشق بر فراز باغچه رنگینکمانی هزاررنگ ساخته بودند و آفتابگردانهای مهربان از کلون پشتِ در، چشم برنمیداشتند.
از وقتی شنیدم که میآیی، دلم را چراغانی کردم و حیاط بودنم را – از پس پنج سال – آب و جارو زدم.
مادر، قناریهای غمگین را از بام نگاهش پرواز داد و پدر، کاکلیهای شاد را بر سرشانههای ما نشاند.
وقتی که آمدی، جز تابوتی خالی و پلاکی مهتابی و استخوانهایی طلایی، چیزی ندیدیم. پلاکی که کتیبهی عشق یک بسیجی بود.
دلمان را خوش کردیم به خاطرهی با تو بودنهای گذشته و عطر خوش حضورت را در جایجای خانه پاشیدیم.
و حالا هر وقت که به دیدنت میآییم، دلتنگیهایمان را با بوی حلوا و زنگ پرچم میءآمیزیم و بر مزارت، آبی میشویم.
تقدیم به شهید عزیز مسلم رضایی
بهترین بهار پایان انتظار است
زهرا بیماری سختی داشت ، دکترها جوابش کردند ؛ رفتن به مشهد بیفایده بود ، او را در اتاق خوابانده و رویش را پوشاندم خیلی حالش بد بود.
با خودم گفتم: «اگر قرار است بمیرد در خانه خودمان بمیرد».
آن روزها برق زیاد قطع میشد. چراغی برای بچهها روشن کردم و توی هال گذاشتم خودم هم به اتاق دیگری رفتم تا نماز بخوانم مدام صدایی به گوش میرسید ، بین نماز تمام حواسم به آن صدا بود. مجبور شدم نمازم را بشکنم.
صدای گریه بچهها بلند شد. ترسیدم که شاید در تاریکی سماور رویشان برگشته باشد.
با دیدن من بچهها گفتند: «مامان آقاجان این جا بود. سمیه و زهرا را بوسید. یک تکه سوهان هم به سمیه داد».
سراغ سمیه رفتم. سوهان چهار گوش زعفرانی دستش بود.گفت: «بابا ، با چهرهای نورانی آمد. این را به من داد و گفت: «به خواهر کوچکترت بده تا خوب شود».
سوهان را از سمیه گرفتم با خودم گفتم: این بچه مریض است و نمیتواند چیزی بخورد ، ولی یک ذره به او دادم و بقیهاش را بین سه فرزند دیگرم تقسیم کردم زهرا شفا گرفت. سمیه هم به حمد الهی از آن به بعد نیازی به درمان پیدا نکرد.
راوی : همسر شهید
ای شکوه و جلوی زیبای عشق ای که نام نیکتان مبنای عشق
خوش سفر کردید و خوش بود آن حضور ای که جان دادید در نی زار هور(محسنی فر)
جمعیت زیادی در خیابانهای مکه در حال تردد بود. من به همراه جمعی از دوستانم به هتل برمیگشتیم. در بین راه فردی جلویم را گرفت و پرسید: «شما ایرانی هستید؟»
گفتم: «بله». گفت: « بسیجی؟» نگاهی به چفیهی دور گردنم انداختم و پاسخ دادم: «بله امرتان را بفرمایید»
مرد لبخندی زد و دستش را روی شانهام گذاشت و گفت: «من از مسلمانان کشور آلمان هستم». وقتی عازم عربستان بودم، چند نفر از دوستانم برای بدرقه آمده بودند. به آنان گفتم از من سوغاتی چی میخواهید؟
گفتند: «وقتی به عربستان رفتی برو پیش زائران ایرانی. در میان آنها عدهای بسیجی و رزمنده هستند. آنها را پیدا کن، بهترین سوغاتی برای ماست.»
همان روز کلی از خاطرات جنگ برایش گفتم. «هنگام خداحافظی نیز نشانی قرارگاه راهیان نور خوزستان را به او دادم.
یک سال بعد آن مرد به همراه 50 نفر از مسلمانان آلمان به خوزستان سفر کرد و خاک شلمچه را به عنوان تبرک برای سایر دوستان خود به آلمان برد.
منبع: کتاب خاک و خاطره
تقدیم به شهید عزیز : علی نصرتی
هرگاه احساس می کنی دنیای موجود دنیای خوبی نیست ، بهترین زمان برای خوب شدن است!
شهید جهانگیر پرندوش
این شهید بزرگوار شب های جمعه بعد از دعای کمیل به زیارت یکی از شهدا رفته و مدتی را در خلوت با آن شهید می نشست.
همشیه آرزو می کرد که در کنار آن شهید به خاک سپرده شود. از قضا بدون اطلاع مسئولان خاک سپاری در کنار آن شهید بزرگوار به آرامش ابدی دست یافت.
(نقل از جانباز عزیز رحیم ساکی)