سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مرد را سرزنش نکنند که چرا حق خود را دیر درخواست نمود ، بلکه او را عیب کنند که دست بدانچه از آن او نیست گشود . [نهج البلاغه]
 
سه شنبه 88 دی 29 , ساعت 6:31 صبح

(ماجرایی خواندنی از سفر رهبر به کرمان)

دخترک 8 ساله بود، اهل کرمان. موقع بازی در کوچه بود که با اتومبیلی تصادف کرد. ضربه آنقدر شدید بود که به حالت کما و اغما رفت. حال زهرا هر روز بدتر از روز قبل می شد. مادرش دیگر نا امید شده بود. دکترها هم جوابش کرده بودند.

دکتر معالجش -دکتر سعیدی، رزیدنت مغز و اعصاب- می گوید: زهرا وقتی به بیمارستان اعزام شد ضربه شدیدی به مغزش وارد شده بود. برای همین هم نمی توانستیم هیچگونه عملی روی او انجام دهیم. احتمال خوب شدنش خیلی ضعیف بود.

در بخش مراقبتهای ویژه، پیرزنی چند هفته ای است که بر بالین نوه اش با نومیدی دست به دعا برداشته است. 

           این ایام مصادف بود با سفر رهبر انقلاب به استان کرمان. ولی حیف که زهرا با مادربزرگش نمی توانستند به استقبال و زیارت آقا بروند. اگر این اتفاق نمی افتاد، حتماً زهرا و مادر بزرگش هم به دیدار آقا می رفتند، اما حیف ....

خود مادر بزرگ ماجرا را اینطور تعریف می کند: وقتی آقا آمدند کرمان، خیلی دلم می خواست نزد ایشان بروم و بگویم: آقاجان! یک حبه قند یا ... را بدهید تا به دختر بیمارم بدهم، شاید نور ولایت، معجزه ای کند و فرزندم چشمانش را باز کند . 

مثل کسی که منتظر است دکتری از دیار دیگری بیاید و نسخه شفا بخشی بپیچد همه اش می گفتم: خدایا! چرا این سعادت را ندارم که از دست رهبر انقلاب، سید بزرگوار چیزی را دریافت کنم که شفای بیمارم را در پی داشته باشد. مادربزرگ ادامه می دهد: آن شب ساعت11 بود. نزدیک درب اورژانس که رسیدم، مامور بیمارستان گفت: رهبر تشریف آورده اند اینجا. گفتم: فکر نمی کنم، اگر خبری بود سر و صدایی، استقبالی یا عکس العملی انجام می شد؛ اما ناگهان به دلم افتاد، نکند که راست بگوید. به طرف اورژانس دویدم، نه پرواز کردم. وقتی رسیدم، دیدم راست است. آقا اینجاست. و من در یک قدمی آقا هستم. با گریه به افرادی که اطراف آقا بودند گفتم: می خواهم آقا را ببینم. گفتند: صبر کن، وقتی آقا از این اتاق بیرون آمدند، می توانی آقا را ببینی. وقتی رهبر بیرون آمدند، جلو رفتم. از هیجان می لرزیدم. اشک جلوی دیدگانم را گرفته بود و قدرت حرف زدن نداشتم. عاقبت زبان در دهانم چرخید و گفتم: آقا! دختر هشت ساله ام تصادف کرده و در کما است. نامش زهرا است. ترا به جان مادرت زهرا(س) یک چیزی به عنوان تبرک بدهید که به بچه ام بدهم تا شفا پیدا کند.

 آقا بدون تأمل چفیه اش را از شانه برداشت و توی دستهای لرزان من گذاشت. داشتم بال در می آوردم. سراسیمه برگشتم و بدون هیچ درنگ و صحبتی فوراً چفیه متبرک آقا را روی چشمان و دست و صورت زهرا مالیدم و ناگهان دیدم زهرا یکی از چشمانش را باز کرد. حال عجیبی داشتم. روحم در پرواز بود و جسمم در تلاش برای بهبودی فرزندم که تا دقایقی پیش، از سلامت وی قطع امید کرده بودیم. ساعت 2 بعد از ظهر آن روز، زهرا هر دو چشمش را کاملاً باز کرد و روز بعد هم به بخش منتقل شد و فردایش هم مرخص گردید.

زهرای کوچک حالا یک یاد گاری دارد که خود می گوید: آن را با هیچ چیز عوض نمی کنم. او می گوید: این چفیه مال خودم است. آقا به من داده، خودم از روی حرم حضرت علی(ع) برداشتم .

مادر بزرگ نیز می گوید: از آن روز تاکنون فقط یک آرزو دارم. آن هم این است که با زهرا به زیارت آقا بروم.

 تخلیص از نشریه داخلی لشکر 41 ثارالله

 

 

 


دوشنبه 88 دی 14 , ساعت 7:2 صبح

سوار بلم بودیم. از شناسایی برمی گشتیم.
رضا دشتی زخمی شده بود. خون ریزیش شدید بود. آب می خواست، نداشتیم. از آب شط هم که نمی شد بهش داد.
رضا بین آن همه آب، وسط رودخانه، تشنه شهید شد.

 

                                           با خامنه ای کسی نگردد گمراه

                                       او در شب فتنه می درخشد چون ماه

                                          در هر نفسم برای او می خوانم

                                               لا حول ولا قوه الا بالله

 

 


سه شنبه 88 آذر 17 , ساعت 6:17 صبح

بریده‌ای از نامه دانشجوی شهید «حسین بدیهیان» به فرزندش

پسرم اینجا خونین ‌شهر است

برای گل تازه شکفته‌ام‌، محمد رضا، وقتی که بتواند بخواند:

پسرم، سلام، سلامی فراتر از زمان، چنانکه همواره با تو باشد و نزدیک، نزدیکتر از ضربان قلبت، چنانکه خونت را لمس کند. منم، بابایت، به عکسم نگاه کن تا حضورم را حس کنی، حالا من روبرویت هستم . دیگر دلتنگ نباش! نمی‌بینی آمدم؟!

 

حالا بیا با هم در اسکلة خرمشهر گشتی بزنیم. خسته که نیستی، هوا کمی سرد است، اینجا خرمشهر است!

حالا که نه، ویران شهر است. خونین شهر است.

می‌دانی هر کوچه این شهر و هر خانه‌اش سرگذشت طولانی دارد، سرگذشت جنگ با تمام حماسه‌هایش و تمام جوانبش. وقتی به نخل‌های بی سر نگاه می‌کنی، به منازل ویران سر می‌کشی، دیوارهای فرو ریخته را می‌بینی و … آن وقت ناخودآگاه یاد آنها می‌افتی که آواره شدند یا آنها که تا آخرین قطره خون در مقابل دشمن ایستادند. دشمنانی که آمدند تا دین و شرف و ناموس و کشور ما را بر باد دهند و ویران کنند چه می‌دانستند که بر دهان نهنگ پا گذاشتته‌اند و به بیشة شیروان وارد شده‌اند.

 

آری، پسرم اینجا خرمشهر است، خوب نگاه کن. این اسباب بازی یک طفل خرمشهری است! معلوم نیست مادرش فرصت کرد او را زیر آوار برهاند یا زیر آوار مانده وهنوز ضجه می‌زند تا من و تو بشنویم و یادمان نرود.

پسرم، قصه جنگ طولانی است! آنقدر که من نمی‌توانم همة آن را برای تو بیان کنم. بیا از خیر این یکی بگذر.

حالا روبروی ما اروند است و دست چپمان کارون، توجیه شدی یا نه؟

تو بچه بسیجی هستی، باید نقشه را خوب بشناسی! پشت به شمال کن، حالا مقداری رویت را از جنوب به طرف مغرب بگردان، هان،این جزیره ام الرصاص است. آنها هم آنجا، عراقیها هستند، بدبخت‌ها،‌خسرالدنیا والاخره! جلویش به اصطلاح موانع است، چیزی نیست سیم خاردار و خورشیدی! و آن طرفتر سنگرهای دشمن است. صریح بگویم پسرم فردا شب بابایت آنجاست. حالا ساعت نزدیک شش صبح است، می‌خواستم با هم خلوت کنیم، کمی حرف بزنیم، اما نماز نزدیک است. ماهم تازه به محل جدید رسیده‌ایم. لب اروند پشت خاکریزهای خط مقدم در زیر زمین ساختمان بزرگی که روزی هتل بود. پسرم! زمان کمی تا عملیات مانده، شروع عملیات ساعت ده و چهل و پنج دقیقه خواهدبود و ساعت 30/6 قرار است به سوی عراقیها روانه شویم.

 

وقتی با تو شروع به صحبت کردم، فکر کردم فرصت دارم اندکی از آنچه را که در دل دارم برای تو بگویم، ولی این هم مقدور نشد، پس تو را سفارش می‌کنم که وصیت حضرت علی(ع) را در نهج البلاغه بیابی و بخوانی.

 

پسرم! عنصر آگاهی را با جوهر تقوا بیامیز تا هم فکرت شکوفا و کامل شود و هم روحت از طراوت برخوردار گردد و در این راه، قرآن را قرآن را و قرآن را، سنت را و سنت را و سنت را فراموش مکن که قرآن کتاب هدایت است و آنان که به آن عمل کردند و خود، قرآن مجسم بودند، پیامبر(ص) و ائمه‌(ع) هستند. پسرم! با مبعث زنده شو، در غدیر راه را بشناس و با عاشورا پرواز کن تا اسیر زندگی نشوی دیگر فرصتی نیست تا خدا چه تقدیر کرده باشد.

والسلام
پدرت ، اسکله خرمشهر 3/9/65


پنج شنبه 88 آبان 28 , ساعت 6:11 صبح

یکی از همسنگریهایم جوان 18 ساله‌ای بنام محمد بود، آرام و با خدا؛ نماز شبش ترک نمی‌شد چنان با سوز و گداز نماز می‌خواند و دعا می‌‌کرد که اگر کسی اطرافش بود به گریه می‌افتاد و به زانو در می‌آمد. چهره‌ی غمگین و افسرده‌ای داشت خصوصاً شبهای عملیات این ویژگیها به اوج خودش می‌رساند و من که همیشه او را زیر نظر داشتم مشتاق بودم تا دلیل این گوشه گیریها را بدانم ! چرا؟ در وجود بچه‌ها چه می‌دید که در خود نمی‌دید؟ یکبار داخل سنگر بچه‌ها صحبت از چگونه آمدنشان به جبهه می‌کردند نوبت به محمد که رسید تبسمی کرد آهی کشید گفت:
ـ من هم مثل بقیه …..
و بیشتر در خود فرو رفت احساس کردم محمد با آمدنش به جبهه مشکل داشته است پس تصمیم گرفتم خودم را بیشتر به او نزدیک کنم تا اگر بتوانم گرهی از مشکلات او باز کنم و یا اینکه حداقل با صحبت کردن با من کمی از بار اندوهش کم کند. یک شب که مشغول واکس زدن پوتینهایش در بیرون سنگر بود رفتم کنارش نشستم تا به بهانه‌ی واکس زدن پوتینهایم با او سر صحبت را باز کنم و از قضا موفق شدم. او تعریف کرد بعد از شنیدن خبر شهادت دوستم حسین دیگر تحمل ماندن نداشتم و با پدرم راجع به آمدنم به جبهه صحبت کردم ولی دریغ که سخن پدر چون پتکی بر سرم فرود آمد.
ـ نه! اصلاً فکرش را هم نکن.
دهانم خشک شد و چون زهر تلخ، بی آنکه چیزی بگویم برخاستم و به اتاقم رفتم و برای اولین بار به حال زارم چنان گریستم که چشمه‌ی اشکم خشک شد. بعد از فکر زیاد تصمیم گرفتم برگه‌ی رضایت نامه‌ی جبهه را به عنوان برگه رفتن به اردو به پدرم بدهم و شب بعد نقشه‌ام را به اجرا درآوردم. پدر هم به دلیل نداشتن سواد آن را امضاء کرد. از اینکه سر پدر کلاه گذاشته بودم ناراحت شدم ولی افسوس که چاره‌ای جز این نبود. تا اعزام شدن به جبهه 2 روز وقت داشتم. پس کارهایم را در این دو روز سرو سامان دادم. پنهانی ساکم را آماده ساختم و در این بین نامه‌ای برای پدر و مادرم نوشتم و از آنها حلالیت طلبیدم. شب آخری حسابی سر به سر مادرم و برادرم مهدی گذاشتم و هر سه کلی خندیدیم با آمدن پدرم، مادر به آشپزخانه رفت و مهدی به سراغ درس و مشقهایش و من هم نشستم پای تلویزیون تا خبری از جبهه و جنگ بگیرم. پدر غرید و گفت: «کانال را عوض کن.»
من بی‌هیچ سخنی کانال را عوض کردم و اندیشیدم که پدر فکر کرده با دیدن برنامه‌ها باز هوای جبهه به سرم می‌زند در حالیکه خبر نداشت آخرین شبی هست که من در کنارشان هستم. موقع خوابیدن شب بخیر گفتم و برای آخرین بار به چهره‌ی همیشه مغموم پدر و چهره‌‌ی مهربان مادر نگریستم. وقتی کنار مهدی خوابیدم کلی باهاش صحبت کردم و گفتم که اگر من نباشم تو باید هوای پدر و مادر را داشته باشی و درست را حسابی بخوانی و کلی حرفهای دیگر که باعث شد مهدی متحیر بلند بشود و بپرسد چرا امشب اینطوری حرف می‌زنم؟ چشمانم را بستم و خمیازه‌ای کشیدم و گفتم:« هیچی همینطوری!»
موقع نماز صبح بلند شدم وضو گرفتم و بعد از خواندن نماز آرام آرام شروع به پوشیدن لباسهایم کردم. نگاهی به مهدی که غرق خواب بود کردم و بعد ساکم را برداشته و از اتاق خارج شدم برای آخرین بار نگاهی سرسری به خانه و حیاط انداختم و بعد راهی شدم. محمد از سخن باز ایستاد و نگاهی به چهره‌ی من انداخت و گفت: «خوب تو از کار من چه برداشتی می‌کنی؟»
متفکر گفتم«یعنی چه؟»
محمد گفت:«یعنی اینکه من الان نزدیک 8 ماه است آمده‌ام و مرتباً تلگراف به خانواده‌ام زده‌ام ولی فقط مادرم و برادرم هستند که پاسخم را می‌دهند، یعنی پدرم مرا نبخشیده، حق داشته، نه» نمی‌دانستم چه پاسخی به محمد بدهم، به زور لبخندی زدم و گفتم:«نمی‌دانم تو برای خودت دلایلی داشته‌ای و او هم متقابلاً دلایلی، باور کن نمی‌دانم چه بگویم؟ »
خندید و آهی کشید. دو روز بعد نامه‌ای به پدر محمد نوشتم و از او خواستم که محمد را بخشیده و لطف کرده و نامه‌ای به محمد بنویسد. هیچگاه آن روز را فراموش نمی‌کنم. پتوی آویزان کنار رفت و مرد میانسالی اسم و فامیل محمد را صدا زد و یک آن حس کردم پدر محمد است.
دو روز بعد محمد از شناسایی باز گشت و من در حالیکه سعی می‌کردم شادی و هیجان خود را پنهان کنم به او گفتم:« یکنفر توی سنگر با تو کار دارد بنده‌ی خدا 2 روز است که معطل توست.»
متحیر پرسید:«کیه؟»
من گفتم:«نمی‌دانم خودش را اصلاً معرفی نمی‌کنه»
با عجله به طرف سنگر رفت در حالیکه گرد و خاک لباسهایش را می‌تکاند، خودم را به او رساندم تا شاهد دیدار پدر و پسر باشم.
لحظه‌ای هر دو متحیر به هم نگریستند و بعد بغضها بود که شکسته شد و گریه‌های از روی شادی و آغوش گرفتنهای از روی دلتنگی. جمع خودمانی بود و شاد، پدر محمد رو به من کرد و گفت:«آخه آقا منصور! فکرش را بکن اگر جای من بودید از دست محمد ناراحت نمی‌شدید؟».
با خنده پرسیدم:«چرا حاج آقا ؟»
گفت:«آخه محمد وقتی رفت جبهه تا 3 روز ما خبر نداشتیم کجاست تا اینکه آقا تلگراف زد و گفت جبهه است!»
محمد متحیر گفت:«اِ بابا کم لطفی نکن دیگه! نامه که براتون نوشته بودم مگه نخوندینش؟»
پدرش خندید و گفت:« ای ناقلا چون سواد ندارم »
محمد گفت:« نه به امام حسین خودم براتون نامه نوشتم گذاشتمش توی.. …»
و به فکر فرو رفت ولی یادش نیامد و گفت:«به خدا راست می‌گویم»
پدرش خندید و گفت:«بهر حال پسر جان ما نامه‌ای ندیدیم وقتی برگشتیم تهران نشانم بده»
و بعد گوش محمد را گرفت و تاباند، محمد با خنده گفت:« چشم آقا جون آخ دردم گرفت، زدیم زیر خنده.»
قرار بر این شد بعد از عملیات با هم برگردند. شب عملیات محمد خیلی خوشحال بود سابق اینطوری نبود و این برای من که همیشه او را زیر نظر داشتم عجیب بود وقتی برای آخرین بار پدرش را در آغوش گرفت زیر گوش پدر چیزی گفت که باعث شد اشک از دیدگان پدرش جاری بشود بعداً پدرش گفت اَزش حلالیت طلبیده.
در حقیقت این آخرین عملیاتی بود که محمد رفت حالا معنای غمگین بودن سابقش و شاد بودن آن شبش را فهمیدم. چرا که دیگر رضایت نامه‌ی پدرش را داشت و با خیال راحت به معبودش می‌پیوست. بعد‌ها در مراسمش نامه‌ی او را که برادرش از لای یکی از کتب درسی محمد پیدا کرده بود بهم نشان دادند.
«پدر و مادر عزیزم! امیدوارم مرا حلال کنید خصوصاً پدر مرا ببخشید که در مورد اردو به شما دروغ گفتم و از حُسن نیت شما سوء استفاده کردم ولی باور کنید برایم بسیار سخت و دشوار است که می‌بینم هم سن و سالانم و حتی کوچکترها در جبهه‌های جنگ به خاطر دفاع از آب و خاک و میهن نبرد می‌‌کنند و به شهادت می‌رسند و من راحت نشسته و فقط از تلویزیون نظاره‌گر آنها هستم. پدر و مادر عزیزم، من به جبهه می‌روم تا بتوانم دِین خود را هر چند کوچک به مردم و میهنم ادا کنم از شما عاجزانه طلب بخشش می‌کنم و امیدوارم که هیچگاه دعا برای سربازان امام و مملکت را فراموش نکنید چرا که ما به دعای شما بزرگواران بَسی محتاجیم.»


یکشنبه 88 آبان 3 , ساعت 3:27 عصر

به مناسبت چهارم آبان؛ سالروز اشغال خرمشهر ...

امیر رفیعی آخرین مدافع شهر بود. رزمنده جوانی که برای همیشه ماند. زندگی برای امیر بدون خرمشهر مفهومی نداشت. امیر و خرمشهر یکی شدند. و امیر هم به اندازه خرمشهر مظلوم است.

آنچه می خوانید را می توان کامل ترین روایت از ایستادگی امیر و خرمشهر نامید که در کتاب «یک نخلستان سرو» به قلم خسرو باباخانی آمده است:

 

 

... سرانجام دستور عقب نشینی صادر می شود. مهدی رفیعی که تعدادی شهید و مجروح را به بیمارستان طالقانی آبادان برده بود، به هنگام بازگشت سید محمد جهان آرا را می بیند. خبر مجروحیت و شهادت برخی دیگر از مدافعان سید محمد را به شدت غمگین می کند. مهدی از دیدن چشم های به خون نشسته فرمانده شان یکه می خورد و با خود می اندیشد: این مرد چند شبانه روز است که نخوابیده؟


سید محمد می کوشد تا لحن صدایش طنین همیشگی را داشته باشد و می گوید:
از قول من به بچه ها بگو عقب بکشند.

 لحن صدای سید محمد جهان آرا چنان از خون و حسرت سرشار است که مهدی را تکان می دهد.

 فرمان عقب نشینی، تلخ تر و بهت آور از آنی است که بتوان حرفی زد.

 مهدی سکوت می کند. سید محمد جهان آرا برای خداحافظی، دستان مهدی رفیعی را می گیرد خم می شود تا ببوسد، مهدی یکهو گر می گیرد و شانه فرمانده را می گیرد و بالا می کشد.

 آرام از هم جدا می شوند. مهدی با گام های سنگین چند قدم دورتر می شود که سید محمد دوباره صدایش می کند:
« اگر امیر را دیدی از قول من سلام برسان و بگو دست مریزاد دلاور»


کمتر از بیست مجاهد مانده اند. بهروز مرادی و رضا دشتی، بار دیگر به محل های دیگری می روند تا مبادا عده ای از دستور عقب نشینی بی اطلاع باشند.

 نیم ساعت بعد باز می گردند. آثار نارضایتی در چهره شان بود. اگر موضوع اطاعت از فرماندهی نبود باز نمی گشتند. می ماندند.

 بهروز و رضا بچه ها را به محل تقریباً امنی می رسانند تا با یک قایق کهنه و شکسته به آن سوی رود بروند. همه جمع بودند فقط امیر رفیعی نبود.

 رضا دشتی سراغش را می گیرد. فرهاد می گوید:

نیامد هر چه من و وهاب اصرار کردیم. پاپی اش شدیم نیامد. به وهاب نگاه می کند وهاب با حرکت سر تایید می کند. رضا سریع برمی گردد. مهدی رفیعی هم همراهش می رود. سینه خیز خود را به امیر می رسانند.

امیر در پناه فلکه فرمانداری سنگر گرفته است. و نیروهای دشمن را در ساختمان فرمانداری و اطرافش، مورد هدف قرار می دهد. رضا و مهدی از آرامش و خونسردی امیر حیرت می کنند. از امیر می خواهند تا همراهشان باز گردد. ابتدا آرام و دوستانه و بعد با تحکم و بلند و بعدتر با خواهش و تمنا، اما امیر باز نمی گردد. امیر نمی تواند به خواسته شان جواب مثبت دهد و سینه اش از درد فشرده می شود و ولی برای آرامش خیال دوستان می گوید:
من پوشش می دهم تا شماها به سلامت از کارون بگذرید. بعد هم شما از آن دست کارون پوشش دهید تا من بیایم.

 هم رضا و هم مهدی ته دلشان یقین داشتند که امیر باز نخواهد گشت. رضا برمی گردد این بار به فرهاد می گوید: برو پیش امیر! وقتی ما به آن دست کارون رسیدیم پوشش می دهیم تیز خودتان را به ما برسانید.
فرهاد چشمی می گوید و از قایق بیرون می جهد.

 اصرار فرهاد به امیر هم تأثیری بر تصمیم و اراده امیر نمی گذارد. فرهاد می گوید:

 (من هم می مانم!) می خواست تا امیر را زیرفشار بگذارد. امیر می دانست فرهاد خواهد ماند. فرهاد را سوگند می دهد. سوگندی که جان اش فرهاد را به آتش می کشد. فرهاد هم باز می گردد. بچه ها با دیدن فرهاد بسویش می دوند. رضا، بهروز، وهاب، مهدی و نادر. فرهاد با دیدن نادر بیشتر منقلب می شود.

 نادر برادر امیر بود. فرهاد طاقت نگاه منتظر نادر را ندارد. سر پایین می اندازد. رضا بازوی فرهاد را می گیرد و تکان می دهد. با صدایی بلند و نگران می پرسد:
«ها کاکا، امیر چه شد؟»
صدای شلیک تیربار ژ-3، از آن سوی کارون گویا ترین پاسخ به انتظارها و سوال ها بود. امیر مانده بود و همچنان می جنگید.
هر چه کردم نیامد. التماسش کردم، دستش را گرفتم، بوسیدش، حتی گفتم من هم می مانم. اما نیامد. چند بار به جای جواب، قرآن خواند. آیاتی از قرآن را مرتب زمزمه می کرد.
مهدی رفیعی می دانست کدام آیه است:
یا أیها الّذ ین آمنوا
اذا لقیتم الّذین کفروا زحفاً فلا تولّوهم الأدبار .... (انفال، آیات 15 و 16)

ای مؤمنان! هنگامی که با انبوه کافران رو به رو شدید، هرگز به آنها پشت نکنید/و هر کس در آن هنگام به آنان پشت کند- مگر آن که با هدف کناره جویی برای نبرد مجدد یا پیوستن به گروه ]خودی[ باشد- ]چنین کسی [ قطعا به خشم الهی گرفتار گشته و جایگاه او دوزخ است و بد سرنوشتی است.

 

 


پنج شنبه 88 مهر 30 , ساعت 7:29 صبح

روایتی از شهید مصطفی ابراهیمی مجد

شهید مهندس «مصطفی ابراهیمی مجد»، فرزند احمد در سال 29/7/1333 در تهران دیده به جهان گشود. وی در سال 26/6/1360در منطقه عملیاتی دارخوین به شهادت رسید. پیکر مطهر این شهید در گلزار شهدای بهشت زهرا ( س ) تهران در قطعه 24ردیف 95شماره 24 به خاک سپرده شد. نکته ای که این شهید را از سایر همسایگانش در بهشت زهرا متمایز می نماید جمله ای است که بر سنگ مزار او حک شده است:«اینجا خانه شهیدی است که به انتظار قیام مولایش آرام گرفته است
علت نگارش این جمله را باید در وصیتنامه بجا مانده از این شهید جستجو کرد. متن کامل وصیتنامه مزبور به این قرار است:

بسمه تعالی
استغفرالله ...
(متن عربی دعای مشلول)
من مصطفی ابراهیمی مجد دعای فوق را که در زیارت حضرت صاحب الامر آمده تا به انتها جزو اعتقاد خود دانسته و این زیارت را به این جهت بیشتر متذکر شدم چون در انتهای دعا امام عصر(عج) را شاهد و گواه بر شهادتین خود می گیرم و از شما می خواهم که دعای فوق را خوانده و در آنجا من شهادتین را بطور کامل پذیرفته ام و علت ذکر نکردن فقط به خاطر طولانی شدن وصیت نامه است .
اشهدک یا مولای انی اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شریک له و ان محمد عبده و رسوله لا حبیب الا هو و اهله و اشهدک یا مولای ان علیا امیرالمومنین حجه و الحسن حجه و علی بن الحسین حجه و محمد بن علی حجه و جعفر بن محمد حجه و موسی بن جعفر حجه و محمد بن علی حجه و الحسن بن علی حجه فاشهدانک حجه الله انتم الاول و الاخر .
الی آخر و سپس سلام بر نائب الامام الخمینی بزرگ و سلام بر شما همه بندگان پاکباز خدا و سلام بر شما شهیدان راستین اسلام .


برادران و خواهران در این زمان رحمت خدا به تمامی بر ما نازل گشته و در این روزها خداوند بزرگترین لطف را بر ملت ما کرده است و اسباب و مرگ لقاء خود را برای ما فراهم ساخته است و مبادا که غافل باشید . خدایا تو را شکر می کنم که عشق حضرت مهدی ( عج ) را در دل من جای دادی و خدایا تو را شکر می کنم که مرا به زیور ایمان آراستی و قبل از هر چیز لازم است از آنان که واسطه کسب معارف الهی من بوده اند از خدا برای این بزرگواران طلب اجر و علو مقام کنم و اینان بودند که قلب مرا روشن ساختند تا توانستم کلام پاک و گوهر بار امام امت خمینی بزرگ را با تمام وجود دریابم که چه بسا دیگران را در درک کلام او عاجز میدانم. خدایا این بزرگوار را برای مردم شیعه نگهدار باش .


بگذارید بعد از مرگم بدانند که همانطور که اساتید بزرگمان می گفتند نوکر محال است صاحبش را نبیند من نیز صاحبم را ، محبوبم را دیدار کردم اما افسوس که تا این لحظه که این وصیت را می نویسم ، دیدار مجدد او نصیبم نگشت.

 بدانید که امام زمانمان حی و حاضر است و او پشتیبان همه شیعیان می باشد. از یاد او غافل نگردید.

 دیگر در این مورد گریه مجالم نمی دهد بیشتر بنویسم و تا این زمان دیدار او را برای هیچکس نگفتم مبادا که ریا شود و فقط که دیگر می گویم که از آن دیدار به بعد چون دیگر تا این لحظه او را ندیده ام تمام جگرم سوخته است .

 و اکنون به جبهه می روم تا پیروزی اسلام را نزدیک سازم و راه را جهت ظهور آن حضرتش باز سازم و امیدوارم که آن حضرت حکومتش را در زمان حیاتم ببینم ( وان حال بینی و بینه الموت ) و خدایا اگر مرگ بین من و او حائل شد مرا از قبر خارج ساز، هنگامیکه ظهور آن حضرت انجام گرفت در حالیکه کفن بر تن دارم و ...
( دعا [ی مشلول] را در ابتدا نوشته ام ) .
باری برادران می روم برای پیروزی و اگر در این راه شهادت بالهایش را گشود و مرا همراه خود به پرواز درآورد چه خوب و نیکوست .

و مادر با تو می گویم مادر : از اینکه فرزندی را به پیشگاه خدا تقدیم داشتی رنجور و غمین مباش بلکه شاد و سراپا سرور باش مادر تو بر گردن من حقهایی داشتی و نیز تو پدر متاسفم از اینکه حقوق شما را آن چنانکه خدا بر من فرار داده بود نتوانستم انجام دهم مرا ببخشید و از خدا بر من طلب عفو کنید و نیز بخواهید که هر کس که بر گردن من حقی داشته که نتوانسته ام ادا کنم مرا ببخشید.

و اما مادر بر گردن تو حقی را می گذارم و آن این است که اگر من شهید شدم که خود را لایق شهادت نمی دانم بلکه باید بگویم مرگ یا اجری به سراغ من آمد مادر چون تو روزی آرزو داشتی که من ازدواج کنم و امر خدایی را انجام اهم ولی تاکنون اینطور نشده بعد از مرگم به جای آنکه گریه و زاری کنی کارت عروسی تهیه کن در یک طرف اسم و در یک طرف دیگر نام شهادت را بنویس و مانند دیگر کارتهای عروسی و کاملا شبیه به آنها با کلمات سرور و شادی زینت بده و برای آشنایان و دوستان بفرست و آنها در جشن این موهبت الهی که نصیب من و تو شده دعوت کن و با شیرینی و شربت از آنها پذیرایی کن .
مادر اشک را برچشم تو هیچکس نباید ببیند زیرا هر قطره اشک ما چون دشمن اسلام را شادمان می کند پس گریستن در این مورد امری است ناشایست . مادرم از اینکه شیر پاکت را حلالم کردی متشکرم و از اینکه چنین فرزندی داشتی سرافراز باش و لباس سرور به تن کن .
شما برادران و خواهرانم : فرزندانتان را به عشق مهدی ( عج ) آشنا سازید و آنان را برای جهاد در راه آن حضرت همیشه آماده نگهدارید .
والسلام

 


سه شنبه 88 مهر 7 , ساعت 9:49 عصر

مزار شهید سید احمد پلارک در میان سی هزار شهید آرمیده در این گلزار شهدا از ویژگی بارزی برخوردار است که باعث ازدحام همیشگی زائران مشتاق بر گرد آن می شود.

تربت پاک این بسیجی شهید همیشه خدا معطر به رایحه مشک است و این عطر همواره از مرقد او به مشام می رسد.

کم نیستند کسانی که تنها به نیت زیارت این شهید عزیز به بهشت زهرای تهران و قطعه 26 آن سر می زنند.

 درباره این شهید اطلاعات زیادی وجود ندارد . او بسیجی گمنام و بی ادعایی از خیل رزمندگان دفاع مقدس بوده است و بس.


آن چه می خوانید متن کامل وصیت نامه صاحب آن قبر معطر است: 


                                                  بسم ا... الرحمن الرحیم
سـتایش خدای را که ما را به دین خود هدایت نـمود و اگر مـا را هـــدایت نمی کرد ما هـدایت نمی شــدیم

 السلام علیک یا ثارا... ای چراغ هدایت و کشتی نجات ، ای رهبر آزادگان ، ای آموزگار شهادت بر حران ای که زنـــده کردی اسلام را با خونت و با خون انــصار و اصــحاب باوفایت ای که اسلام را تا ابــــد پایدار و بیمـه کردید .
یا حسین(ع) دخیلم!

 آقا جانم وقتی که ما به جبهه می رویم به این نیت می رویم که انتقام آن سیلی که آن نامردان برروی مادر شیعیان زده برای انتقام آن بازوی ورم کرده و گرفتن انتقام آن سینه ســــوراخ شده می رویم .

 سخت است شنیدن این مصیبتها خدایا به ما نیرویی و توانی عنایت کـن تا بتوانیم بـرای یـاری دینت بکار ببندیم .

 خدایا به ما توفیق اطاعت و فــرمانبرداری به این رهبر و انقـــلاب عنایت بفرما .

 خـــــدایا توفیق شناخت خودت آنطور که شـــــهداء شناختند به ما عطا فرما و شهداء را از ما راضـی بفرمــا و ما را به آنها ملحق بفرما .

خدایا عملی ندارم که بخواهم به آن ببالم ، جز معصیت چیزی ندارم و الله اگر تو کمک نمی کردی و تو یاریم نمی کردی به اینجا نمی آمدم و اگر تو ستــارالعــیوبی را بر می داشــتی میدانم کـه هیچ کدام از مردم پیش من نمی آمدند ، هیچ بلکه از من فرار می کردند حتی پدر و مادرم .

 خدایا به رحمت و مهربانیت ببخش آن گناهانیکه مانع از رسیدن بنده به تو می شود . الهی العفو...
بر روی قبرم فقط و فقط بنویسید ( امام دوستت دارم و التماس دعا دارم )
که میدانم بر سر قبرم می آید .
ظهر عاشورا 24/6/1365
سید احمد پلارک


جمعه 88 مرداد 9 , ساعت 11:27 صبح

در دوران ریاست جمهوری حضرت آیت الله خامنه ای، روزی ایشان برای دیدار خانواده های شهدا به منطقه مجیدیه تهران تشریف بردند. پس از دیدار با چند خانواده شهید، پرسیدند:

 آیا باز خانواده شهیدی در این محله وجود دارد؟ دوستان گفتند:

تنها یک خانواده مسیحی باقی مانده است-که فرزندشان درجنگ ایران و عراق شهید شده است- آیا به خانه آن ها هم تشریف می برید؟ سپس حضرت آقا جواب مثبت دادند.

هنگامی که خبر را به اهل خانه دادند، از فرط خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند.خانمها سراسیمه برای حفظ حجاب به دنبال پوششی رفتند.

 حضرت آیت الله خامنه ای به منزل آن خانواده مسیحی واردشدند و به گرمی با آنان برخورد کردند.

در زمان پذیرایی نیز ( طبق فتوای اجتهادی خود که مسیحیان و اهل کتاب را پاک می دانند) از میوه هایی که برای ایشان آورده بودند تناول کردند وبه دیگران نیز با اشاره فرمودند:

شما نیز میل کنید تا آنان بدانند که ما آن ها را از خودمان می دانیم .

آقای موسوی کاشانی(از اعضای بیت- تهران)


یکشنبه 87 دی 8 , ساعت 8:49 صبح

 

 

 

سئوالی که همگان با آن مواجهیم این است: ما کجای این معرکه ایستاده ایم؟!
اگر در زلالی اشکها دقت کنیم ، رنگ خون را و رگه های حماسه را بی پرده خواهیم دید. هر فرد ، یک مسئولیت است این قانون عاشورا است : «مسئولیت».
هر که در هر لباس و در هر نقاب ، نمی تواند از زیر بار «مسئولیت» شانه خای کند. همه باید تکلیف خود را با بت های ظاهر و باطن روشن کنند.
عاشورا ، علامت سئوال بزرگ خدا روی تمام عقلها و قلب هاست : به چه می اندیشی و عاطفه ات را خرج کدام قلب می کنی ؟!
با حسین و زینبی هستی  یا یزیدی ؟
چاره ای جز انتخاب نداری ! دو قطب دائمی این سئوال «حر» و عمر سعدند !
تو کدامی ؟ حر یا ...؟
امواج خروشان محرم ، سال به سال تو را به انتخاب وا می دارد... محرم ، یعنی حرکت از نو !
   


جمعه 87 آذر 22 , ساعت 7:46 صبح

                         

                             باران بهانه ی بود که تو تا انتهای کوچه زیر چتر من بیایی


پیش از علیات بدر بود با شهید سعیدی در سنگر طرح و عملیات تیپ امام حسن(ع) نشسته بودیم و به نوار کاستی که پیش از این توسط  فرمانده گردانی از لشکر امام حسین(ع) بنام "شهید اسدی" ضبط شده بود گوش می دادیم.


این نوار مراحل مختلف عملیات را ضبط نموده بود. ابتدای نوار از آغاز عملیات حکایت داشت ، فضایی آرام  توام با صدای پای رزمندگان اسلام.

 اواسط نوار تداعی آغاز درگیری با دشمن ؛ همراه با صدای شلیک اسلحه های سبک و سنگین و هر از گاهی انفجاری مهیب بود .


این نوار بخوبی زحمات فرمانده گردان شهید را در خود جای داده بود.

 او با لهجه زیبای اصفهانی نیروهای گردانش را برای ادامه تصرف خط دشمن به جلو دعوت می کرد: اخوی برو جلو ، آرپی جی زن ، آرپی جی زن، آقا مال کدوم گردانی ، برو جلو ، برادرا امام زمان پشت و پناهتون ،اخوی سنگر هارو پاکسازی کنید و.....


در بحبوحه پاکسازی و ادامه تصرف خط دشمن یکی از نیروهای بعثی متوجه نقش او در عملیات شده  و او را از ناحیه قلب ، هدف قرار می دهد.
شهید اسدی بیکباره روی زمین می افتد و در ادامه این جملات را زمزمه می کند: بکشش ، اونجاست ، یا ابا عبدالله ، یا حسین ، خدایا منو ببخش و...


 در همین اثنا  به یکی از نیروهای گردان سفارش می کند که ضبط صوت من را پس از شهادتم به عقب ببرید. این نوار تا نفس های آخر این شهید عزیز را ضبط می کند.

 

نوار که تمام شد سکوتی سنگین فضای سنگر را پر کرده بود. بیکباره صدای غمگین شهید سعیدی همراه این دعا در سنگر پیچید : "خدایا ترا به حق فاطمه زهرا دراین عملیات مرا هم شهید کن".
چه زیبا بود دعایی که با قسم به مادری عزیز همراه بود.  زهرایی که نامش در سر بند ها میدرخشید و در هنگام شهادت ورد زبان رزمندگان اسلام بود.
آری عزیزان دعای این شهید عزیز در روز دوم عملیات بدر به اجابت رسید

باشد که دستگیری او در سرای وانفسا ما را هم به سر منزل واقعی رهنمون گرداند.


   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ