سوت ، خمپاره ،انفجار ، شهادت ...
تله ، مین ، انفجار ، شهادت ...
نشانه ، تیر ، اصابت ، شهادت ...
همه ی این آوا ها و این چرخه مرا به یاد خون با غیرتی می اندازد که روزی در رگ های مردان بی ادعا می چرخید ، به یاد قطراتی می اندازد که ریختند تا حیثیت عشق نریزد . دل به یاد قطراتی از خون می افتد که هر گاه بر سینه کش خاکریز نقش می بست ، صغیره و کبیره ی صاحبش را می شست . به یاد سینه های دریده ، به یاد پیشانی های از هم پاشیده ، به یاد دست و پا های جا مانده در میدان مین ، به یاد بازی با جان در میدان نبرد و جانبازی در راه حق و... . و همه این ها برایم تداعی گر عشق است . عشق ، عشق ، عشق .
تنها سه حرف ، عین ، شین ، قاف ؛ و این حروف یعنی حیات ، یعنی تداوم راه انبیاء ، یعنی کل یوم عاشورا و یعنی کل ارض کربلا ، . سه حرف که سراسر معناست و چه حرف ها که نهفته است در این میان ...
دلم می خواهد از ته دل آهی کشم ، آه کشم که ای مردمان بی بصیرت ، که ای آنان که چشم بر حقایق بسته اید ، فراموش کرده اید ؟؟؟ فراموش کرده اید که همین چند سال پیش ، نه خیلی دور ، همین چند سال پیش ، همین جا بدن هایی تکه تکه شدند ، سر هایی از تن جدا گشتند ، دست و پاهایی از صاحبشان خداحافظی کردند ، که من ، که تو ، که ما ، در آسایش باشیم ؟ آن گاه ما این گونه پاسخش را دادیم... گاه با خود فکر می کنم که شد بسیجی شدند ؟؟ که چه شد دنیا و ما فیها را به چشم حقارت نگرسیتند و دنی و پست بودن دنیا را به چشم خویش دیدند و پا روی نفس گذاشته و از جان گذشتند . آنان به وصال حق دست یافتند اما ما چه ؟؟؟ ما کجای قصه ایم ؟ باید دید که اینبار ما نیز بسیجی وار طالب شهادت هستیم یا خیر ؟
همت و ها باکری ها الگو های مایند . و چه نیک الگویی بر گزیدیم . تا شهادت راهی صعب العبور در پیش است و از شهادت تا خدا یک نگاه فاصله است .
باید جنگید ،پشت نیمکت و خاکریز فرق نمی کند ،باید جنگید ؛ بر رسم جنگ مردانی که می جنگیدند و گلوله به جان می خریدند ، آخ چه عاشقانه بی سر و بی پا شدند ، تا ما بی سر وپا نباشیم !!!