سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اگر شیطانها برگرد دلهای فرزندان آدم نمی چرخیدند، آنها به ملکوت نظر می کردند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
سه شنبه 88 آذر 17 , ساعت 6:17 صبح

بریده‌ای از نامه دانشجوی شهید «حسین بدیهیان» به فرزندش

پسرم اینجا خونین ‌شهر است

برای گل تازه شکفته‌ام‌، محمد رضا، وقتی که بتواند بخواند:

پسرم، سلام، سلامی فراتر از زمان، چنانکه همواره با تو باشد و نزدیک، نزدیکتر از ضربان قلبت، چنانکه خونت را لمس کند. منم، بابایت، به عکسم نگاه کن تا حضورم را حس کنی، حالا من روبرویت هستم . دیگر دلتنگ نباش! نمی‌بینی آمدم؟!

 

حالا بیا با هم در اسکلة خرمشهر گشتی بزنیم. خسته که نیستی، هوا کمی سرد است، اینجا خرمشهر است!

حالا که نه، ویران شهر است. خونین شهر است.

می‌دانی هر کوچه این شهر و هر خانه‌اش سرگذشت طولانی دارد، سرگذشت جنگ با تمام حماسه‌هایش و تمام جوانبش. وقتی به نخل‌های بی سر نگاه می‌کنی، به منازل ویران سر می‌کشی، دیوارهای فرو ریخته را می‌بینی و … آن وقت ناخودآگاه یاد آنها می‌افتی که آواره شدند یا آنها که تا آخرین قطره خون در مقابل دشمن ایستادند. دشمنانی که آمدند تا دین و شرف و ناموس و کشور ما را بر باد دهند و ویران کنند چه می‌دانستند که بر دهان نهنگ پا گذاشتته‌اند و به بیشة شیروان وارد شده‌اند.

 

آری، پسرم اینجا خرمشهر است، خوب نگاه کن. این اسباب بازی یک طفل خرمشهری است! معلوم نیست مادرش فرصت کرد او را زیر آوار برهاند یا زیر آوار مانده وهنوز ضجه می‌زند تا من و تو بشنویم و یادمان نرود.

پسرم، قصه جنگ طولانی است! آنقدر که من نمی‌توانم همة آن را برای تو بیان کنم. بیا از خیر این یکی بگذر.

حالا روبروی ما اروند است و دست چپمان کارون، توجیه شدی یا نه؟

تو بچه بسیجی هستی، باید نقشه را خوب بشناسی! پشت به شمال کن، حالا مقداری رویت را از جنوب به طرف مغرب بگردان، هان،این جزیره ام الرصاص است. آنها هم آنجا، عراقیها هستند، بدبخت‌ها،‌خسرالدنیا والاخره! جلویش به اصطلاح موانع است، چیزی نیست سیم خاردار و خورشیدی! و آن طرفتر سنگرهای دشمن است. صریح بگویم پسرم فردا شب بابایت آنجاست. حالا ساعت نزدیک شش صبح است، می‌خواستم با هم خلوت کنیم، کمی حرف بزنیم، اما نماز نزدیک است. ماهم تازه به محل جدید رسیده‌ایم. لب اروند پشت خاکریزهای خط مقدم در زیر زمین ساختمان بزرگی که روزی هتل بود. پسرم! زمان کمی تا عملیات مانده، شروع عملیات ساعت ده و چهل و پنج دقیقه خواهدبود و ساعت 30/6 قرار است به سوی عراقیها روانه شویم.

 

وقتی با تو شروع به صحبت کردم، فکر کردم فرصت دارم اندکی از آنچه را که در دل دارم برای تو بگویم، ولی این هم مقدور نشد، پس تو را سفارش می‌کنم که وصیت حضرت علی(ع) را در نهج البلاغه بیابی و بخوانی.

 

پسرم! عنصر آگاهی را با جوهر تقوا بیامیز تا هم فکرت شکوفا و کامل شود و هم روحت از طراوت برخوردار گردد و در این راه، قرآن را قرآن را و قرآن را، سنت را و سنت را و سنت را فراموش مکن که قرآن کتاب هدایت است و آنان که به آن عمل کردند و خود، قرآن مجسم بودند، پیامبر(ص) و ائمه‌(ع) هستند. پسرم! با مبعث زنده شو، در غدیر راه را بشناس و با عاشورا پرواز کن تا اسیر زندگی نشوی دیگر فرصتی نیست تا خدا چه تقدیر کرده باشد.

والسلام
پدرت ، اسکله خرمشهر 3/9/65



لیست کل یادداشت های این وبلاگ