سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از خدا بترس هر چند ترسى اندک بود ، و میان خود و خدا پرده‏اى بنه هر چند تنک بود . [نهج البلاغه]
 
پنج شنبه 88 آبان 28 , ساعت 6:11 صبح

یکی از همسنگریهایم جوان 18 ساله‌ای بنام محمد بود، آرام و با خدا؛ نماز شبش ترک نمی‌شد چنان با سوز و گداز نماز می‌خواند و دعا می‌‌کرد که اگر کسی اطرافش بود به گریه می‌افتاد و به زانو در می‌آمد. چهره‌ی غمگین و افسرده‌ای داشت خصوصاً شبهای عملیات این ویژگیها به اوج خودش می‌رساند و من که همیشه او را زیر نظر داشتم مشتاق بودم تا دلیل این گوشه گیریها را بدانم ! چرا؟ در وجود بچه‌ها چه می‌دید که در خود نمی‌دید؟ یکبار داخل سنگر بچه‌ها صحبت از چگونه آمدنشان به جبهه می‌کردند نوبت به محمد که رسید تبسمی کرد آهی کشید گفت:
ـ من هم مثل بقیه …..
و بیشتر در خود فرو رفت احساس کردم محمد با آمدنش به جبهه مشکل داشته است پس تصمیم گرفتم خودم را بیشتر به او نزدیک کنم تا اگر بتوانم گرهی از مشکلات او باز کنم و یا اینکه حداقل با صحبت کردن با من کمی از بار اندوهش کم کند. یک شب که مشغول واکس زدن پوتینهایش در بیرون سنگر بود رفتم کنارش نشستم تا به بهانه‌ی واکس زدن پوتینهایم با او سر صحبت را باز کنم و از قضا موفق شدم. او تعریف کرد بعد از شنیدن خبر شهادت دوستم حسین دیگر تحمل ماندن نداشتم و با پدرم راجع به آمدنم به جبهه صحبت کردم ولی دریغ که سخن پدر چون پتکی بر سرم فرود آمد.
ـ نه! اصلاً فکرش را هم نکن.
دهانم خشک شد و چون زهر تلخ، بی آنکه چیزی بگویم برخاستم و به اتاقم رفتم و برای اولین بار به حال زارم چنان گریستم که چشمه‌ی اشکم خشک شد. بعد از فکر زیاد تصمیم گرفتم برگه‌ی رضایت نامه‌ی جبهه را به عنوان برگه رفتن به اردو به پدرم بدهم و شب بعد نقشه‌ام را به اجرا درآوردم. پدر هم به دلیل نداشتن سواد آن را امضاء کرد. از اینکه سر پدر کلاه گذاشته بودم ناراحت شدم ولی افسوس که چاره‌ای جز این نبود. تا اعزام شدن به جبهه 2 روز وقت داشتم. پس کارهایم را در این دو روز سرو سامان دادم. پنهانی ساکم را آماده ساختم و در این بین نامه‌ای برای پدر و مادرم نوشتم و از آنها حلالیت طلبیدم. شب آخری حسابی سر به سر مادرم و برادرم مهدی گذاشتم و هر سه کلی خندیدیم با آمدن پدرم، مادر به آشپزخانه رفت و مهدی به سراغ درس و مشقهایش و من هم نشستم پای تلویزیون تا خبری از جبهه و جنگ بگیرم. پدر غرید و گفت: «کانال را عوض کن.»
من بی‌هیچ سخنی کانال را عوض کردم و اندیشیدم که پدر فکر کرده با دیدن برنامه‌ها باز هوای جبهه به سرم می‌زند در حالیکه خبر نداشت آخرین شبی هست که من در کنارشان هستم. موقع خوابیدن شب بخیر گفتم و برای آخرین بار به چهره‌ی همیشه مغموم پدر و چهره‌‌ی مهربان مادر نگریستم. وقتی کنار مهدی خوابیدم کلی باهاش صحبت کردم و گفتم که اگر من نباشم تو باید هوای پدر و مادر را داشته باشی و درست را حسابی بخوانی و کلی حرفهای دیگر که باعث شد مهدی متحیر بلند بشود و بپرسد چرا امشب اینطوری حرف می‌زنم؟ چشمانم را بستم و خمیازه‌ای کشیدم و گفتم:« هیچی همینطوری!»
موقع نماز صبح بلند شدم وضو گرفتم و بعد از خواندن نماز آرام آرام شروع به پوشیدن لباسهایم کردم. نگاهی به مهدی که غرق خواب بود کردم و بعد ساکم را برداشته و از اتاق خارج شدم برای آخرین بار نگاهی سرسری به خانه و حیاط انداختم و بعد راهی شدم. محمد از سخن باز ایستاد و نگاهی به چهره‌ی من انداخت و گفت: «خوب تو از کار من چه برداشتی می‌کنی؟»
متفکر گفتم«یعنی چه؟»
محمد گفت:«یعنی اینکه من الان نزدیک 8 ماه است آمده‌ام و مرتباً تلگراف به خانواده‌ام زده‌ام ولی فقط مادرم و برادرم هستند که پاسخم را می‌دهند، یعنی پدرم مرا نبخشیده، حق داشته، نه» نمی‌دانستم چه پاسخی به محمد بدهم، به زور لبخندی زدم و گفتم:«نمی‌دانم تو برای خودت دلایلی داشته‌ای و او هم متقابلاً دلایلی، باور کن نمی‌دانم چه بگویم؟ »
خندید و آهی کشید. دو روز بعد نامه‌ای به پدر محمد نوشتم و از او خواستم که محمد را بخشیده و لطف کرده و نامه‌ای به محمد بنویسد. هیچگاه آن روز را فراموش نمی‌کنم. پتوی آویزان کنار رفت و مرد میانسالی اسم و فامیل محمد را صدا زد و یک آن حس کردم پدر محمد است.
دو روز بعد محمد از شناسایی باز گشت و من در حالیکه سعی می‌کردم شادی و هیجان خود را پنهان کنم به او گفتم:« یکنفر توی سنگر با تو کار دارد بنده‌ی خدا 2 روز است که معطل توست.»
متحیر پرسید:«کیه؟»
من گفتم:«نمی‌دانم خودش را اصلاً معرفی نمی‌کنه»
با عجله به طرف سنگر رفت در حالیکه گرد و خاک لباسهایش را می‌تکاند، خودم را به او رساندم تا شاهد دیدار پدر و پسر باشم.
لحظه‌ای هر دو متحیر به هم نگریستند و بعد بغضها بود که شکسته شد و گریه‌های از روی شادی و آغوش گرفتنهای از روی دلتنگی. جمع خودمانی بود و شاد، پدر محمد رو به من کرد و گفت:«آخه آقا منصور! فکرش را بکن اگر جای من بودید از دست محمد ناراحت نمی‌شدید؟».
با خنده پرسیدم:«چرا حاج آقا ؟»
گفت:«آخه محمد وقتی رفت جبهه تا 3 روز ما خبر نداشتیم کجاست تا اینکه آقا تلگراف زد و گفت جبهه است!»
محمد متحیر گفت:«اِ بابا کم لطفی نکن دیگه! نامه که براتون نوشته بودم مگه نخوندینش؟»
پدرش خندید و گفت:« ای ناقلا چون سواد ندارم »
محمد گفت:« نه به امام حسین خودم براتون نامه نوشتم گذاشتمش توی.. …»
و به فکر فرو رفت ولی یادش نیامد و گفت:«به خدا راست می‌گویم»
پدرش خندید و گفت:«بهر حال پسر جان ما نامه‌ای ندیدیم وقتی برگشتیم تهران نشانم بده»
و بعد گوش محمد را گرفت و تاباند، محمد با خنده گفت:« چشم آقا جون آخ دردم گرفت، زدیم زیر خنده.»
قرار بر این شد بعد از عملیات با هم برگردند. شب عملیات محمد خیلی خوشحال بود سابق اینطوری نبود و این برای من که همیشه او را زیر نظر داشتم عجیب بود وقتی برای آخرین بار پدرش را در آغوش گرفت زیر گوش پدر چیزی گفت که باعث شد اشک از دیدگان پدرش جاری بشود بعداً پدرش گفت اَزش حلالیت طلبیده.
در حقیقت این آخرین عملیاتی بود که محمد رفت حالا معنای غمگین بودن سابقش و شاد بودن آن شبش را فهمیدم. چرا که دیگر رضایت نامه‌ی پدرش را داشت و با خیال راحت به معبودش می‌پیوست. بعد‌ها در مراسمش نامه‌ی او را که برادرش از لای یکی از کتب درسی محمد پیدا کرده بود بهم نشان دادند.
«پدر و مادر عزیزم! امیدوارم مرا حلال کنید خصوصاً پدر مرا ببخشید که در مورد اردو به شما دروغ گفتم و از حُسن نیت شما سوء استفاده کردم ولی باور کنید برایم بسیار سخت و دشوار است که می‌بینم هم سن و سالانم و حتی کوچکترها در جبهه‌های جنگ به خاطر دفاع از آب و خاک و میهن نبرد می‌‌کنند و به شهادت می‌رسند و من راحت نشسته و فقط از تلویزیون نظاره‌گر آنها هستم. پدر و مادر عزیزم، من به جبهه می‌روم تا بتوانم دِین خود را هر چند کوچک به مردم و میهنم ادا کنم از شما عاجزانه طلب بخشش می‌کنم و امیدوارم که هیچگاه دعا برای سربازان امام و مملکت را فراموش نکنید چرا که ما به دعای شما بزرگواران بَسی محتاجیم.»



لیست کل یادداشت های این وبلاگ