زهرا بیماری سختی داشت ، دکترها جوابش کردند ؛ رفتن به مشهد بیفایده بود ، او را در اتاق خوابانده و رویش را پوشاندم خیلی حالش بد بود.
با خودم گفتم: «اگر قرار است بمیرد در خانه خودمان بمیرد».
آن روزها برق زیاد قطع میشد. چراغی برای بچهها روشن کردم و توی هال گذاشتم خودم هم به اتاق دیگری رفتم تا نماز بخوانم مدام صدایی به گوش میرسید ، بین نماز تمام حواسم به آن صدا بود. مجبور شدم نمازم را بشکنم.
صدای گریه بچهها بلند شد. ترسیدم که شاید در تاریکی سماور رویشان برگشته باشد.
با دیدن من بچهها گفتند: «مامان آقاجان این جا بود. سمیه و زهرا را بوسید. یک تکه سوهان هم به سمیه داد».
سراغ سمیه رفتم. سوهان چهار گوش زعفرانی دستش بود.گفت: «بابا ، با چهرهای نورانی آمد. این را به من داد و گفت: «به خواهر کوچکترت بده تا خوب شود».
سوهان را از سمیه گرفتم با خودم گفتم: این بچه مریض است و نمیتواند چیزی بخورد ، ولی یک ذره به او دادم و بقیهاش را بین سه فرزند دیگرم تقسیم کردم زهرا شفا گرفت. سمیه هم به حمد الهی از آن به بعد نیازی به درمان پیدا نکرد.
راوی : همسر شهید