سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بدکاران، جز با همانندان خود، دوستی نمی کنند . [امام علی علیه السلام]
 
شنبه 87 مهر 20 , ساعت 3:0 عصر

 

شهدا امام زادگان عشق اند که مزارشان زیارتگاه اهل یقین است.


امام خمینی(ره)


 دروغ که نگفته اند! اعتبار مکان ها به انسانهایی است که در آن زندگی می کنند ؛ در صبح آدینه قدم به جایی می گذارم که یقین دارم شهدا در آن زندگی می کنند ، شاید لحظه های زندگیم سرشار از اعتبار و آبرو شود.



و مخاطب من در این سفر ، همانانی هستند که چون از خاک روییده اند ؛ اما در خاک نمانده اند. سر بر آسمان بر آورده اند و فقط همینانند که از حقیقت باخبر و دیگران را نیز اینان خبر کرده اند.
نشانیشان را در تاریخ تمدن بشر نمی یابم  ، اما تمام بشریت چه بخواهد و چه نخواهد مدیون آنان است! ثانیه ها را ، مثل من و تو زندگی کرده اند اما نه در عرض زمان در طول آن ، و تو خود می دانی که راز آن بزرگی روح در این دوران کوتاه زندگی جز این نمی تواند باشد.



ومترو وسیله ای است که مرا از دالان های پرپیچ و خم روزهای غفلت می گذراند ، چشم می بندم و در دل دعا می کنم که این میهمان ناخوانده را، در جمع «بهشتی» خویش بپذیرند و دعایم سبز توسل به «زهرا» می شود ، و مگرنه این است که من عازم «بهشت زهرایم».
بیرون می آیم از آن ایستگاههای دنیایی . حالا نفس می کشم، عشق را ، صفا را و اگر خوب بفهمی کربلا را تربت حسین را...
و چه پیوندی است بین اینجا و کربلا؟! جواب را باید از قافله سالار پرسید. به رسم ادب به راه می افتم و به نزد مراد شهیدان می روم ، خوب می دانم اگر بی زیارت امام ، میهمانشان شوم ، مرا نخواهند پذیرفت.


 



و حس غریبی مرا به راه رفتن در فضای بهشت زهرا می کشاند ، قطعه های شهدا سنگ قبر معمولی نیست که بیایی و بنشینی و فاتحه ای بخوانی و بروی...



ما ایثار را دیدیم که چگونه تمثل می یابد ؛ عشق را هم، امید را هم... و همه آنچه را که دیگران جز در مقام لفظ نشنیده اند ، ما به چشم دیدیم... ما معنای جهاداکبر و اصغر را درک کردیم. ما فرشتگان را دیدیم که چه سان عروج و نزول دارند. ما عرش را دیدیم... ما در رکاب امام حسین جنگیدیم. ما بی وفایی کوفیان را جبران کردیم...»



اشک هایم را پاک می کنم و تازه آدم هایی را می بینم که مانند من نشسته اند و خدا می داند که چه چیز را مرور می کنند ، برمی خیزم. صدای گریه مادر شهیدی توجهم را جلب می کند ، قدمهایم را برای شنیدن نجواهای این مادر با فرزندش آهسته تر می کنم. می دانی چه می گوید؟! به خدا که بعد از این همه سال ، خاطرات با تمام جزئیاتش را ، آنچنان با تب و تاب برای پسر مرور می کند که سنگ هم باشی آب می شوی!...
می گوید: «مادرجان! هنوز هم از دوریت مثل همان روزهای شهادتت دلتنگم و اشک می ریزم ، اما می دانی چه وقت؟! آن زمان که برای شستن ظرف ها شیر آب را باز می کنم و صدای هق هق گریه ام ، در صدای آب گم می شود، مبادا پدرت بفهمد که من هنوز هم، دلتنگ توأم!»
صدای قدمهای پیرمرد ، با ظرف آبی که برای شستن مزار فرزندش آورده است ، زن را به خود می آورد ، اشک هایش را به سرعت پاک می کند ، نگاهی به سنگ مزار می اندازد و می گوید: «حرفهایی که گفتم، پیش خودت بماند! باشد پسرم!»
بغض در میان کویر تفتیده گلوی من ، چون ساقه ای می شکند.



تنها قطعه شهدای گمنام و مزار شهید گمنام است که می تواند ، آرام بخش من باشد.
اینجا سخنورانی بی صدا غنوده اند که جاودانه ترین سروده ها را که هیچ شاعری نگفته است به گوش آسمان زمزمه می کنند. اینجا بوی غریبی می دهد ، حدیث غربت و گمنامی در زمین ، اما آشنایی با آسمانیان است!
گویی پرچم مزارشان به سوی تربت گمنام مدینه می وزد. آخر آنان در گمنامی و بی نشانی به بانوی بی نشان عالم اقتدا کرده اند.


صدای اذان در فضای بهشت زهرا پخش می شود و خبر آغاز میهمانی سبز خدا را می دهد.
به سمت مزار شهدای هفتاد و دو تن می روم تا نماز را آنجا اقامه کنم.
بر سر مزار کسی می روم که به تنهایی یک ملت بوده است برای ملت ما، شهید بهشتی را می گویم ، فاتحه ای می خوانم و ناچار برای خواندن نماز از مزارش دور می شوم.
نماز در کنار شهدا چه لذتی دارد، بعد از آن به سجده می روم. خدای من! بهترین لحظه و بهترین جای عالم را نصیبم کردی و من در بهترین حالت بنده با خدا هستم ، حالا هیچ کس مرا نمی بیند.
خدای من! حالا می توانم تمام دلتنگی هایم را با اشک و با تو قسمت کنم.




لیست کل یادداشت های این وبلاگ